Friday, February 8, 2013

ارباب های جدید فرزندان باج گیران قدیم


          *از زمانی که قرار شده است تشکیل زندگی بدهم چشمم بر روی برچسب قیمت ها جولان می دهد و سرم گیج می خورد. مرغ شده است کیلویی شش هزار و پانصد تومان البته با دل و روده و مخلفاتش و اگر بخواهید مرغ پاک شده بی استخوان بگیرید لابد کمتر از کیلیویی هشت هزار تومان پیدا نمی شود. پسته دیدم کیلوییی چهل هزار تومان و مغز سرم سوت کشید. می خواستم حساب کنم که هر دانه پسته چند در می آید ولی بعد از محاسبه آن خسته شدم و ولش کردم. همه چیز حتی از هفته پیش خیلی گران تر شده است و احتمالا قیمت ها دارند برای جهش ناگهانی شب عید خیز بر می دارند و خودشان را آماده می کنند. گمان کنم بسیاری از مردم دیگر خودشان را به بی خیالی زده اند و به قول معروف وقتی که آب از سر گذشت چه یک وجب و چه صد متر. حالا لابد دولت مرغ پنج هزار تومانی پخش می کند و پنج هزار نفر هم در صف می ایستند. ولی آن بدبختی که تا هفته پیش نمی توانست مرغ چهارهزار تومانی را بخرد نمی رود در صف مرغ پنج هزار تومانی بایستد. کسانی که در صف می ایستند آنهایی هستند که به تازگی به زیر خط فقر تشریف برده اند و دارند دست و پا می زنند که دخل و خرجشان با هم بخواند. من را بگو که در این شرایط معلوم نیست چطوری می خواهم تشکیل زندگی بدهم. حالا می فهمم که چرا هیچ کسی ازدواج نمی کند و وقتی که من عشق خودم را به فریبا اظهار کردم همه دو دستی به من چسبیدند. ظاهرا من حکایت همان لنگه کفشی هستم که در بیابان غنیمت است و در این زمانه بی شوهری که مردم از پس هزینه رفت و آمد خودشان هم بر نمی آیند تشکیل یک زندگی جدید شهامت و حماقت بیش از اندازه ای می خواهد. در این که من فریبا را خیلی دوست دارم شکی نیست ولی هر طوری که حساب و کتاب می کنم به این نقطه می رسم که اجاره خانه و خرج زندگی بسیار بیشتر از توان مالی من است. البته اگر بخواهم سالم زندگی کنم و تن به بی ناموسی و دزدی و رشوه و این چیزها ندهم اگرنه به اندازه تعداد انسان ها در دنیا راه برای پوبدار شدن از راه غیر سالم وجود دارد. مشکل دیگر هم اینجا است که من مجبور هستم که قیمت محصولات تولیدی خودمان را حدود سی درصد گران کنم چون هم مواد اولیه گران شده است و هم این که باید حقوق کارگران و خودم را زیاد کنم. کارگرها چند هفته ای است که از حقوق خودشان ناراضی هستند و می گویند که حتی کفاف خرج اولیه آنها را هم نمی دهد. فعلا دارم با مغازه دارها و پخش کننده ها چانه می زنم و مشورت می کنم. ممکن است باورتان نشود ولی الآن تولیدی ما دارد زیان می دهد و اگر بازار پوشاک قیمت های جدید ما را نپذیرد به زودی این کارگاه هم تعطیل خواهد شد. تا آنجایی که من می دانم حاجی فقط انتظار دارد که کارگاه تمام مخارج خودش را بپوشاند و همین که حدود ده نفر از این کارگاه نان می خورند برای او کافی است. البته مکان و دستگاه هایی که اینجا است بسیار گران قیمت است و من اجاره اینها را حساب نمی کنم اگرنه اگر حاجی این ها را بفروشد و در بانک بگذارد سود آن به مراتب بیش از تولید است و یا اگر این مکان را اجاره دهد پول خوبی بدون دردسر می گیرد.
          *کار بسیار خوبی که من کرده ام این است که تولیدی را مقروض نکرده ام و حتی حقوق کارگران را سر وقت پرداخت کرده ام و آنها مطالبات معوقه ای ندارد. البته ما مطالبات معوقه زیادی داریم که بخشی از کار من وصول آنها است. خوشبختانه ما فقط با کسانی کار می کنیم که معتبر و خوش حساب هستند ولی به هر حال وضعیت اقتصادی طوری است که حتی آنها هم در صاف کردن حساب خود به مشکل می خورند.کار خوب دیگری که من می کنم این است که حقوق ها را هفتگی پرداخت می کنم و هر هفته کارگران دستمزد کار هفته قبل خودشان را می گیرند. به نظرم این کار بهتر است و آنها هم بهتر می توانند به مخارج خودشان برسند. بیشتر کارگرهای ما از روستاهای دوردست برای کار به تهران آمده اند و شغل اصلی آنها کشاورزی بوده است. وقتی که با آنها صحبت می کنم و علت ترک مزارع را می پرسم می گویند که دیگر در روستای آنها آب وجود ندارد و کاشت محصول هم اصلا برایشان صرف نمی کند چون قیمتی که بازاریان میوه ها و یا صیفی جات را از کشاورزان می خرند کمتر از قیمت تمام شده محصولات کشاورزی است. پرسیدم پس چطور هنوز این همه مزرعه و باغ وجود دارد و آنها حتی محصولات صادراتی دارند. می خندند و می گویند آقا آنها کله گنده و پولدار هستند و فقط یک چاه آبشان یک میلیارد تومان ارزش دارد. آنها بازار دستشان است و حتی با خارج هم مراوده دارند و می دانند چکار کنند. خلاصه وضعشان با ما دهاتی های بدبخت که چشم به آسمان دوخته ایم تا چند قطره باران ببارد فرق می کند. آخر هم باید التماس بازاریان را بکنیم که به هر قیمتی که می خواهند محصول ما را بخرند چون اگر برداشت نکنیم می گندد و خراب می شود. در حالی که کله گنده ها انبارهای بزرگ دارند و تا هر زمانی که بخواهند محصولات خودشان را انبار می کنند و به بهترین قیمت می فروشند. ما هم برای این که زن و بچه مان از گرسنگی نمیرند آواره تهران شدیم تا بتوانیم یک لقمه نان حلال در بیاوریم. همان کله گنده ها زمین های ما را مفت خریدند و دیگر حتی زمین هم نداریم که کشاورزی کنیم. پرسدم آن کله گنده ها همان ارباب های قدیم هستند. خندیدند و گفتند ای آقا کاشکی که اربابهای قدیم بودند. لااقل آنها اهل همان روستا بودند و مرام داشتند و روستا را آباد می کردند. این کله گنده های جدید بیشتر فرزندان همان باج گیران قدیم هستند که حتی خدا را بنده نیستند و اصلا خدا و پیغمبر را هم نمی شناسند. ریش گذاشته اند و تسبیح به دست می گیرند و به نام خدا و پیغمبر خون مردم روستاها را در شیشه می کنند و می فروشند. اگر حرف هم اگر بزنی چنان از روی زمین محو می شوی که انگار هرگز چنین شخصی به دنیا نیامده بود. خلاصه من هر زمانی که من به پای درد دل این کارگران می نشینم بر حال و روز خودمان و کشورمان گریه ام می گیرد.

Thursday, February 7, 2013

روزشماری دیگر

          *دیروز یکی از بچه ها سی دی فیلم مشاجره رئیس جمهور و رئیس مجلس را آورد و با هم تماشا کردیم. قبلا در اینترنت آن را پیدا کرده بودم ولی از آنجایی که اینترنت ما نفتی است موفق به مشاهده آن نشده بودم. در مجموع جالب بود مخصوصا کار آن دسته از نمایندگان که فریاد می زدند آقا بس است دیگر نگو خیلی بامزه بود. انگار که همه  می دانستند که موضوع در نهایت به کجا ختم می شود و داشتند خودشان را خیس می کردند. نکته دیگر که واقعا تاسف من را برانگیخت این بود که انگار دیگر هیچ کدام از مسولین دو قوه ابایی از برملا شدن مفسده های خودشان را نداشتند. آخر خودشان و رئیسشان که می دانند چه می کنند. مردم هم همگی می دانند که آنها چه می کنند. دشمن خارجی هم که می داند. پس دیگر کسی نمی ماند که از دزدی ها و کثافت کاری های آنها خبر نداشته باشد و لزومی ندارد که آنها این کارهای خودشان را از کسی پنهان کنند. الآن اگر شما وارد خیابان بشوید و بگوید که فلان آدم رئیس یک اداره و ارگان است و آدم سالمی است برای اثبات این حرف خودتان باید هزار تا مدرک نشان دهید و آخر هم معلوم نیست که یک نفر حرف شما را باور کند. در حالی که اگر بگویید رئیس فلان اداره دزد است در جواب می گویند خوب معلوم است که دزد است و مگر انتظاری غیر از این داشتی؟ برای همین رئیس مجلس با خاطری آسوده به رئیس دولت می گفت که هر چه در چنته داری بگو و به زبان بی زبانی می گفت که دنبلان من را هم نمی توانی بخوری. وقتی می بینم که این چنین دزدی و فساد و دروغ و تهمت در جامعه عادی می شود به یاد شرایط ظهور امام زمان می افتم و به خودم می گویم که آهان پس آنها از این طریق می خواهند موجبات ظهور را فراهم کنند. انگار نه انگار که مردم در چنان فشار اقتصادی به سر می برند که دیگر حتی کمتر کسی از رسیدن عید نوروز خوشحال می شود چون خریدن شیرینی و آجیل برای پذیرایی از مهمان دیگر از هر کسی بر نمی آید. در محله ای که ما زندگی می کنیم اگر کسی یک کیلو آجیل بخرد آن را در لای روزنامه پنهان می کند تا نگاه کسی از اهالی محل به آن نیفتد و دلشان نخواهد. من خودم اگر یک ماه حقوقم را به طور کامل بدهم نمی توانم به اندازه ای که ده سال پیش برای عید خرید می کردیم شیرینی و آجیل بخرم. بعضی وقت ها واقعا تعجب می کنم که مردم چگونه با این شرایط زندگی می کنند و شکم خود و خانواده شان را سیر می کنند. انشاءالله که یک امامزاده در کره ماه درست کنند و تمام مسئولین ما سوار فضاپیماهای ساخت ایران بشوند و به زیارت آن امامزاده بشتابند.
          *از این که مدرک دیپلم خود را نگرفته ام از فریبا خجالت می کشم. او لیسانس خودش را هم دارد می گیرد و من حتی دیپلم هم ندارم. مجبور بودم که واقعیت را به او بگویم چون دلم نمی خواست که به او دروغ بگویم. البته او به من گفت که اهمیت زیادی ندارد و مهم این است که رفتار و شخصیت تو از بسیاری از افراد تحصیل کرده بهتر است. با این حال من می دانم که داشتن دیپلم حتی اگر یک تکه کاغذ باشد در جامعه ما اهمیت زیادی دارد. راستش حتی حاجی هم نمی داند که من دیپلم خودم را نگرفته ام چون آن زمان من به مدرسه شبانه می رفتم و حاجی هم درگیر کار و زندگی خودش بود. می خواستم به فریبا قول بدهم که سال دیگر دیپلم خودم را می گیرم ولی بعد این حرف به نظرم خیلی مسخره آمد. اگر توانایی و امکان ادامه تحصیل در دانشگاه را داشتم حتما دیپلم خودم را می گرفتم ولی در غیر این صورت گرفتن دیپلم برای یک آدم سی و شش ساله چه افتخار و یا مزیتی به همراه دارد؟ هیچ کسی هم به غیر از فریبا نمی داند که من دیپلم خودم را نگرفتم. راستش اصلا برای امتحان نهایی در سر جلسه حاضر نشدم و به جای آن به پارک رفتم و کتاب خواندم. می دانستم که نمی توانم به دانشگاه بروم و برای همین انگیزه ای برای گرفتنم دیپلم نداشتم. شاید اگر امتحان داده بودم در خرداد چند تا تجدید می آوردم و در نهایت در شهریور می توانستم دیپلم خودم را بگیرم. به هر حال آن دوران گذشت و شاید هم اگر دیپلم گرفته بودم هیچ تغییری در زندگی من تا به حال به وجود نیامده بود چون کار کردن در کارگاه حاجی که نیازی به این جور مدارک ندارد. با این حال خودم کتاب های حسابداری را خوانده ام و الآن به اندازه یک حسابدار خبره در این کار تجربه دارم. کامپیوتر را هم خودم یاد گرفته ام و ادبیاتم هم بد نیست. سعی کردم نگذارم که نگرفتن دیپلم من منجر به بی سوادیم شود. چه کسی گفته است که یک کارگر باید بی سواد باشد و لباس مندرس به تن داشته باشد؟ من با این که یک کارگر هستم و از نظر مالی فقیر محسوب می شوم ولی باسواد هستم و لباسم هم همیشه مرتب و منظم و پاکیزه است. البته الآن دیگر خیلی ها از نظر مالی فقیر به حساب می آیند چون خط فقر خیلی بالا رفته است. ولی فرق من با بعضی ها این است که آنها اگر دستشان را بلند کنند به یالای خط فقر می رسد ولی من حتی با نیزه پرش هم نمی توانم خودم را به مرز خط فقر برسانم. در واقع من به کف فقر بیشتر از خط فقر نزدیک هستم.
دلم برای فریبا تنگ شده است. ای کاش فردا او را ببینم.

Friday, February 1, 2013

حق الچک و چانه را بگیرم و یا نگیرم


          *امروز همین طور الکی و بدون هیچ علت خاصی حالم خیلی خوب است. صبح زود کارگاه را آب و جارو کردم و چای و نان و پنیر را در آشپزخانه کوچک کارگاه آماده کردم تا وقتی که کارگران می آیند قبل از شروع به کار صبحانه بخورند. بعد هم با همه آنها با صدای بلند خوش و بش کردم تا خواب از سرشان بپرد و سرحال بیایند. بعضی وقت ها این کارگاه احتیاج به انرژی دارد اگرنه هر کسی که در این دخمه مدت زیادی بماند دلش می پوسد و غمباد می گیرد. همین که با یک شوخی و یا احوالپرسی یک لبخند به گوشه لب کارگران بیفتد کافی است که آن روزشان خوب شروع شود و با انرژی بیشتری کار کنند.. در کارگاه ما همیشه کار هست و هیچ وقت پیش نمی آید که یک نفر کاری برای انجام دادن نداشته باشد برای همین کار کردن در این کارگاه بسیار نفس گیر است. باز هم خدا را شکر که در این اقتصاد بیمار و فاسد کشورمان که در آن تمام کارگاه های کوچک و حتی بسیاری از کارخانه های بزرگ ورشکسته شده اند ما هنوز نیمچه بقایی داریم. البته این بقا را هم مدیون جعل مارک های خارجی هستیم که آقازاده ها و بچه های پولدار بابت خرید آن بهای نسبتا گرانی را به فروشگاه های بالای شهر پرداخت می کنند. از مارک بنتون گرفته تا زارا و دیزل هر چه را که بگویید با کیفیت خوب و به سفارش مغازه دارها تولید می کنیم. وقتی مملکت خر تو خر است دیگر برای ادامه کار و تولید هیچ چاره دیگری باقی نمی ماند و اگر ما این کار را نمی کردیم سالها پیش کارگاه ما هم مثل بافندگی های دیگر ورشکسته شده بود. البته ما به مغازه دارها دروغ نمی گوییم و همه آنها می دانند که این البسه تولید داخل است ولی آنها به خریدارانشان این را نمی گویند و چون کیفیت کار هم بد نیست و خریداران شکایتی از خریدشان ندارند همه راضی و گور پدر ناراضی. اگر آنهایی که وضع مالی خوبی دارند در گیر و دار چشم و هم چشمی و کلاس و این چیزها نبودند و تولیدات داخلی را حمایت می کردند الآن وضع تولیدات پوشاک ما به این وخیمی نبود. شاید هم اصلا برای بالاشهری ها مهم نباشد که این لباس در کجا تولید شده باشد و فقط برایشان مهم است که مارک آن تو چشم بیننده باشد و همه بگویند وای خدای من نگاه کن لباسش کلوین کلن است! اگر ابله بودن مردم ایران در همه زمینه ها بد باشد خدا را شکر در این زمینه لااقل برای ما بد نیست. 
          *چند وقت است که می خواهم برای حاجی یک ماشین جدید بخرم و توی بنگاه های خیابان عباس آباد و مطهری و ولیعصر می چرخم و ماشین ها را بررسی می کنم. برای همین است که قیمت دلار را هم بررسی می کنم چون قیمت ماشین های خارجی هم با دلار بالا و پایین می رود و مثلا اگر برای یک ماشین چانه بزنم و به یک قیمت برسم فردای آن روز طرف دبه در می آورد و می گوید الآن دلار شده است چهار هزار تومان و ده میلیون تومان می کشد بر روی قیمت. حاجی گفته است که هر کاری می کنی بالای صد و پنجاه میلیون تومان چیزی نخر ولی آن ماشین هایی که من پسندیده ام یک جورهایی بیش از بودجه مصوبه برای این کار است. این مسئله را گفتم که برایتان یک چیزی را بگویم که حتی جرات نمی کنم با خودم در مورد آن حرف بزنم. من تا به حال از هیچ معامله ای برای خودم پورسانت بر نداشته ام و همیشه از این کار بدم می آمده است. حتی یک ریال از حساب و کتاب ها را هم جابجا نکرده ام در حالی که حاجی تمام کارها را به دست من سپرده است و حتی آنها را چک نمی کند. وضع مالی حاجی هم بسیار خوب است و با این رقم های جزئی اصلا متفاوت نمی شود. ولی یک چیزی در درون من است که من اسمش را شرافت کاری گذاشته ام و مانع از این می شود که من از کنار سرمایه حاجی برای خودم چیزی برداشت کنم. دیروز یکی از این بنگاه دارها به من پیشنهاد کرد که اگر فلان ماشین را برای حاجی بخری ده میلیون تومان به خود تو می دهم. من به او گفتم که من و حاجی با هم فرقی نداریم و این ده میلیون را از قیمت فروش کم کن ولی آن شب حرف او مثل کک به تنبان من افتاد و تا صبح من را به خودش مشغول کرد. حتی بیست میلیون تومان هم می توانم از این معامله در بیاورم و شاید اگر خود حاجی بخواهد آن ماشین را از بازار بخرد همان قیمت برایش تمام شود. با این که این پول تمام مشکلات من و خرج ازدواچ را جور می کند ولی می ترسم که با انجام این کار قبح آن در من ریخته شود و من هم مثل هزاران نفر دیگر دزد و رشوه بگیر و رشوه بده شوم. تصمیم بسیار سختی است و هر چه فکر می کنم نمی توانم به نتیجه درستی برسم.  ممکن است شما به من بگویید که خاک بر سرت کنند هر چقدر که می توانی باید حق خودت را از این پولدارها بگیری و پشت خودت را ببندی بدبخت چون فردا هیچ کدام از اینها نمی آیند بگویند که بیا این هزار تومان هم بابت کار کردن صادقانه تو. ممکن هم است که بگویید این کار را نکن نیما و هیچوقت شخصیت و شرافت خودت را به خاطر پول پایمال نکن. آن عده دیگر ممکن است بگویند که برو بینیم بابا شرافت کاری دیگر کیلویی چند است؟ وقتی نتوانستی که خرج روزانه زندگی خودت را در بیاوری هیچ سبزی فروشی به خاطر شرافت کاری تو حتی یک کیلو تره هم به تو نمی دهد. ولی عده دیگر باز هم می گویند که پول ارزش ندارد که آدم به خاطر آن وجود خودش را کثیف کند. پول از راه درست هم به دست می آید و اگر همچنان تلاش کنی در آینده وضع مالی خوبی خواهی داشت و نیازی به دزدی و رشوه هم نداری. عده دیگر می گویند که اگر صد سال هم با شرافت کار کنی به هیچ جایی نمی رسی و هر کسی که می بینی وضع خوبی دارد یک جوری کلاه دیگران را برداشته است و فوقش یک کلاه شرعی هم سر آن کرده است که اسم آن دزدی و ربا و رشوه نباشد. خوب تو هم می توانی اسم پورسانت خودت را بگذاری حق المعامله یا حق المکالمه و یا حتی حق الچک و چانه. این بیست میلیون تومان را هم بگیر که از شیر مادر برای تو حلال تر است و اگر نگیری خریت محض است و از کفت رفته است. عده دیگر هم می گویند که اگر همه مردم دنیا هم دزد و کلاهبردار باشند تو فقط آن کاری را انجام بده که بعد ها از گفتن آن در جلوی هیچ کسی شرمنده نباشی و شب ها سر راحت به بالش بگذاری و بخوابی. هیچ فکر کرده ای که اگر یک روز حاجی از این مسئله بویی ببرد چطور می خواهی به چشمان او نگاه کنی. عده دیگر می گویند بله مثل وزغ به چشمان او نگاه کن و با پررویی بگو چیه تا بحال  آدم ندیده ای؟

Wednesday, January 30, 2013

اولین بوسه


        *راستش تا به حال هیچ دختری را نبوسده بودم. یعنی همیشه حجب و حیا چنان بر من حاکم بوده است که هرگز به خودم اجازه نمی دادم که به غبر از چشم خواهری به دختری نگاه کنم. شاید علت آن هم این است که در شغل من اعتماد حرف اول را می زند و کسی که به خانه یک نفر رفت و آمد می کند و تمام امور روزانه او را انجام می دهد در مرتبه اول باید چشم پاک و مطمئن باشد در غیر این صورت خیلی زود به مشکل یر خواهد خورد. در تمام سالهایی که برای حاجی کار کرده ام خیلی زیاد پیش آمده است که مثلا دخترش و یا دوستان دخترش را به جاهای مختلف رسانده ام. حتی یک بار که تولد دخترش بود و من برای کمک به خانه شان رفته بودم دوستانش که در آن شب مست بودند به من گیر دادند و می خواستند با عضو شریف من بازی کنند ولی من از دست آنها فرار کردم. اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که در خانه حاجی کاری را بر خلاف شئونات او انجام دهم چون همواره قیافه حاجی در ذهنم مجسم می شد که به من نهیب می زند و می گوید که ای پسر بی چشم و رو حیف از آن همه اعتمادی که به تو داشته ام. خلاصه این که دیروز برای اولین بار در عمرم یک دختر را بوسیدم و خوشبختانه آن دختر هم کسی است که خیلی او را دوست دارم و می خواهم با او زندگی کنم. احساس بسیار جالبی به من دست داد و تمام اعضا و جوارح بدنم به شوق آمده بودند. راستش هنوز باورم نمی شود که من چنین کاری را کرده ام چون خیلی اتفاقی پیش آمد و قصدی برای آن از پیش نداشتم. وقتی فریبا آمد بالا تا با هم حرف بزنیم به دفتر کارگاه رفتیم و من وقتی در اطاق را بستم دست او را گرفتم و مثلا می خواستم که خیلی جنتلمن باشم و او را به سمت مبل ببرم تا بنشیند ولی تا دستش را گرفتم ناگهان تمایل عجیبی در من به وجود آمد و او را بغل کردم و بوسیدم. وقتی سرم را از او جدا کردم دیدم که با تعجب من را نگاه می کند و من منتظر بودم که به خاطر این کار وقیحانه ام یک کشیده به صورت من بنوازد ولی این بار او من را بوسید و این عمل مدتی ادامه داشت. اصلا دلم نمی خواست که از او جدا شوم و دوست داشتم که تا ابد در همان حالت بمانیم. ضربان قلبم به تندی می زدد و بدنم داغ شده بود. خودش را به من چسباند و چیزم به چیزش اصابت کرد و برق از چشمانم پرید. گرمی بدنش را احساس می کردم و التهاب عجیبی من را فرا گرفته بود. دیگر هیچ کدام از ما حرفی برای گفتن نداشتیم و انگار که جریان روانی تمام ناگفته های ما را  به دیگری انتقال داده بود. تازه فهمیدم که چرا انسان ها عاشق می شوند و سپس ازدواج می کنند. این نسخه ای است که کائنات برای ما پیچیده است و فرامین آن نیز در وجود آدمی حک شده است.
          *حالا دیگر به جز هموار کردن راه ازدواج فکری در من وجود ندارد. از بابت فریبا خیالم راحت است و مطمئن هستم که او هم من را دوست دارد. ای کاش ازدواج این چنین بود که وقتی دو نفر از همدیگر خوششان آمد دست یکدیگر را می گرفتند و به خانه بخت می رفتند. البته من همان خانه بخت را هم ندارم و اصلا هم دلم نمی خواهد که فریبا در اطاق من در کارگاه بخوابد. اصلا در شان او و خانواده او نیست که چنین کاری بکند. من هم اصلا دلم نمی خواهد که داماد سرخانه بشوم و به خانه پدر او بروم. توانایی اجاره کردن یک محل را هم در وضعیت فعلی ندارم. خودم هم نمی دانم که چه خاکی می خواهم بر سر خودم بکنم. به فریبا گفتم که اصلا نگران نباش چون من همه چیز را برای ازدواج مهیا می کنم. ولی نمی دانم که چگونه قرار است چنین کاری را بکنم. باید دوباره با حاجی صحبت کنم و از او کمک بخواهم. مطمئن هستم که حاجی هر کاری را برای من می کند و حتی ممکن است که برای ما خانه ای اجاره کند. هنوز من حساب و کتاب یک زندگی در دستم نیست چون هرگز خرید خانه نکرده ام و نمی دانم که اگر بخواهم مرغ و گوشت و سبزی و میوه بخرم چقدر باید در ماه هزینه کنم. همین طوری می دانم که حقوقم کفاف یک زندگی را نمی دهد ولی شاید بتوانم درآمد دیگری هم برای خودم پیدا کنم تا امور زندگی به خوبی بچرخد. با این که مشکلات بسیار زیادی در سر راه من وجود دارد ولی من باز خیلی خوشحال هستم و در پوست خودم نمی گنجم. لحظه تماس من با فریبا از ذهنم جدا نمی شود و این احساس خوب را همیشه با خودم به همراه دارم. امشب به لطفعلی ماجرایم را گفتم و لبخندی به پهنای صورتش بر چهره سیاه سوخته او نقش بست و در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت و قند درون آن را با ته استکان خرد می کرد گفت مبارک است آقا نیما. دختر بسیار شایسته و خوبی است. انشاءالله که به پای هم پیر شوید. گفتم حالا کو تا ازدواج آقا لطفعلی. فکر کردی به همین سادگی ها است؟ لطفعلی دوباره لبخندی زد و گفت ای آقا نیما شما کجای کاری بابا جان. یک مرتبه چشم باز می کنی و می بینی که چند تا بچه هم بغلت است و خودت هم اصلا نمی فهمی که چطوری روزی همه آنها جور می شود. خدا بزرگ است آقا نیما اصلا نگران هیچ چیزی نباش. مبارک است. واقعا که این آقا لطفعلی دل پاکی دارد. 

Monday, January 28, 2013

اسیر گرانی

حالا آن قدر به تکنولوژی دست یافته ایم که می خواهیم میمون به فضا پرتاب کنیم. معلوم نیست که این میمون بخت برگشته را قرار است از کنج کدام باغ وحشی در بیاورند و راهی آسمان کنند. آخر شما که می دانید هیچ وقت نمی توانید آن میمون سیاه بخت را به زمین برگردانید مگر آزار دارید که این کار را می کنید. تازه اگر هم بخواهید که آن  ماهواره را به زمین برگردانید باز هم آن قدر نشانه گیری شما خوب نیست که آن را در کشور ایران فرود بیاورید و هر جای دیگر دنیا هم که فرود بیاید ماشاءالله آن قدر روابط عمومی دوستانه ای با تمام دنیا داریم که آن ماهواره را توقیف کرده و میمون را هم به جرم ورود بدون اخذ ویزا روانه زندان می کنند. من می خواستم پیشنهاد کنم که لااقل به جای میمون از یک حیوان دیگر مثل قورباغه و یا خرچنگ استفاده کنند تا وقتی که در هوا پودر می شوند آدم زیاد دلش نسوزد ولی بعد دیدم که حکمت استفاده از میمون به خاطر شباهت بیش از حد آن با برخی مسئولین پایه یک کشور ما است که احتمالا قصد دارند در آینده نزدیک به فضا بروند و اوضاع دنیا را برای مدیریت جهانی از آن بالا رصد کنند. در ضمن اگر بتوانند خودشان را به کره ماه برسانند و در آنجا یک پایگاه مقاومت ایجاد کنند می توانند از نظر استراتژیک بر کل منطقه منظومه شمسی تسلط پیدا کنند و حتی تردد ماهواره های دشمن را نیز تحت کنترل خودشان در بیاورند. در ضمن می توانند کل تاسیسات اتمی خودشان را هم سوار ماهواره بکنند و با خودشان به فضا ببرند تا دیگر دست اجنبی به آن نرسد. حالا من که بخیل نیستم اصلا به امید روزی که هر ایرانی یک ماهواره شخصی داشته باشد و با آن به فضا برود. فعلا که هر ایرانی یک ماهواره شخصی دارد ولی نه برای رفتن به فضا بلکه برای دریافت مرسولات فضایی در منزل.
        *هر جقدر که آدم در این مملکت لعنتی سعی می کند که سرش به کار خودش باشد باز هم نمی شود. یعنی نمی گذارند که این طور بشود. باز هم خدا را شکر که روزنامه نگار نیستم ولی خوب به هرحال یک جورهایی هم کله ام بوی قرمه سبزی می دهد. حالا که فریبا به من چراغ سبز نشان داده است یک جورهایی از آن بابت خیالم راحت شده است و تازه به اینجای قضیه رسیده ام که در این مملکت خراب شده تشکیل یک زندگی معمولی کار حضرت فیل است. الآن مملکت ما یک طوری شده است که اگر بخواهند یک خواستگار را جواب کنند فقط کافی است به او بگویند که تو باید بتوانی از پس اجاره یک منزل و مخارج اولیه زندگی بر بیایی. با حاجی صحبت کردم که پس از ازدواج حقوقم را کمی بیشتر کند ولی هر چقدر حساب می کنم می بینم که با این پول ها دیگر نمی توانم جایی را اجاره کنم و از پس مخارج خورد و خوراک خودم و زنم بر بیایم.  عجب غلطی کردم که به فکر زن گرفتن افتادم. آن وقت بعضی آدم های کثافت با خر کردن مردم به نان و نوایی رسیده اند و ثروتی به هم زده اند که دیگر حتی توپ هم تکانشان نمی دهند و اصلا هیچ چیزی به نام پول برایشان مهم نیست. طرف هیکلش دو ریال نمی ارزد ولی سوار یک ماشینی می شود که اگر صدسال درآمد من و کل فک و فامیل من را هم جمع کنند به اندازه یک رینگ و لاستیک آن نمی شود. چطوری؟ فقط به خاطر این که پدرش کار راه انداز آخوندهایی بوده است که بکارت دختران اعدامی را بر می داشتند تا کشتن آنها از نظر شرعی بلامانع شود.  الآن بیایید و ببینید که پسرانش چه دم و دستگاهی به هم زده اند و کمتر از اروپا و کانادا را اصلا قبول ندارند. هر اتفاقی هم که در اینجا رخ دهد سرمایه آنها چند برابر می شود و بدبختی ما هم دو صد چندان می شود. آن یارو مردکه بافوری هم که دیگر اصلا کاری به کار هیچ کسی ندارد و فقط به فکر این است که یک نفر پیدا شود و دنبلانش را بمالاند.
        *در این کشور آدم های بدبختی مثل من همیشه محکوم است که بدبخت بماند و با بدبختی زندگی کند. فکر می کنید چرا من درس نخواندم؟  برای این که درس خواتدن دیگر فقط مال پول دار هاست. اگر بچه آخوند باشی می توانی ده تا دکترا و لیسانس بگیری چون پدر شما می تواند پولش را از حساب بیت المال تامین کند ولی آدم بی سر و پا و بدبختی مثل من که دستش به هیچ جایی بند نیست چگونه می تواند شهریه های میلیونی دانشگاه ها را بپردازد؟ آن وقت ما می شویم آدم بی سواد و آنها می شوند دکتر و مهندس و راهی کشورهای فرنگ می شوند. ببینید که چقدر عزت نفس ما را گرفته اند که من حاضرم حرامزاده باشم ولی پدرم پولدار باشد و یک چیزی از او به من بماسد. تازه همین هم خیال باطلی بیش نیست و من همانی هستم که بوده ام و همیشه هم باقی خواهم ماند. جمعه پیش که به خانه رفتم حرف هایی را به مادرم گفتم که آن پیرزن علیل را به گریه انداختم. زخم های کهنه و قدیمی را شخم زدم و به روی او آوردم و می خواستم از او اقرار بگیرم که با حاجی خوابیده است و من را پس انداخته است. ولی متاسفانه او بر خلاف میل من توانست ثابت کند که من از تخم پدرم هستم و افکاری که در مورد رابطه خودم و حاجی داشتم توهماتی بیش نبوده است. خیلی دوست داشتم که می توانستم یک روز به حاجی بگویم که تو پدر من هستی و وظیفه داری همه کاری را برای من بکنی ولی الآن باید هر لقمه ای را که می اندازد در هوا بگیرم و از روی قدرشناسی برایش دم تکان دهم چون او هیچ وظیفه ای را در قبال من ندارد
        *فردا دوباره قرار است فریبا را ببینم و با هم بیشتر صحبت کنیم. سعی می کنم که آن را برایتان بنویسم. راستی خیلی ممنون که نوشته های من را می خوانید چون وقتی که نوشته ام خواننده ای دارد خیلی احساس خوبی به من می دهد. اگر چیزی به ذهنتان می رسد حتما آن را برایم بنویسید حتی اگر انتقاد است. 

Friday, January 25, 2013

هفته ای که بر من گذشت


          *گمان کنم که یک مقداری در تشریح احوالات خود زیاده روی کردم و از این بابت از خودم و از شما خجالت می کشم. از زمانی که با فریبا به پارک رفتم و با هم صحبت کردیم طوفان های فکری من هم کمی فروکش کرد و  خیالات واهی  من جای خودشان را به چالش های واقعی دادند. حتی کلمه ای از آن همه حرف هایی که شب و روز در ذهن خود آماده کرده بودم نیز بر زبانم نیامد.  انگار آن کسی که بر روی نیمکت پارک و در کنار فریبا نشسته بود من نبودم و فرد دیگری داشت به جای من صحبت می کرد. این قرار را با پا در میانی حاجی و صحبت او با آقا سیروس به دست آوردم. حالا دیگر همه قضیه علاقه من به فریبا را می دانند و تا کنون کسی به صورت علنی مخالفتی را از خودش نشان نداده است. وقتی این موضوع را به حاجی کفتم طوری واکنش نشان داد که انگار همه چیز را از قبل می دانسته است. البته او همیشه این چنین است و هیچ خبری نمی تواند او را هیجان زده و یا ناراحت و عصبانی کند و انگار که همیشه از قبل هر چیزی را پیش بینی می کند و آمادگی شنیدن آن را دارد.  حاجی از من سوال کرد که آیا با فریبا در این مورد صحبت کرده ام یا خیر و وقتی که جواب منفی من را شنید گفت که اول باید با خود او صحبت کنی و ببینی که اصلا تمایلی به ازدواج با تو دارد یا نه. چنین شد که حاجی قراری برای ما ترتیب داد تا با هم به بوستان کنار کارگاه برویم و با یکدیگر صحبت کنیم. فریبا به من گفت که مخالفت با من بسیار سخت است چون از کودکی من را می شناسد و جز خوبی چیز دیگر از حاجی و یا پدرش در مورد من نشنیده است. در مورد این از من پرسید که آیا آمادگی تشکیل زندگی و تهیه مخارج آن را دارم یا خیر و من هم گفتم که حاجی وعده داده است که به من در مورد تهیه منزل و مخارج اولیه کمک کند و حقوق من را هم زیاد کند تا جایی که بتوانم از عهده مخارج زندگی بر بیایم.  فریبا قانع شد ولی زیاد از این حرف من خوشش نیامد و گفت که به هرحال تو باید بتوانی بر روی پای خودش باشی چون معلوم نیست که حاجی همیشه بتواند از تو حمایت کند. من سرم را به نشانه تایید تکان دادم ولی درست نفهمیدم که منظور او چیست. خوب همه چیز من به حاجی ختم می شود و واقعیت این است که من مطمئن نیستم که بتوانم بدون او  پس هیچ کاری بر آیم.
          *ناگفته نماند که من هم خودم را زیاد دست کم می گیرم چون هرگز بر روی پای خودم نبودم و اعتماد به نفس کافی ندارم. به عنوان مثال الآن من می توانم تمام قطعات دستگاه بافندگی را باز کنم و آنها را تعمیر و یا تعویض کنم و فقط کافی است که صدای آن را بشنوم تا متوجه شوم که چه ایرادی دارد. تمام کارهای حسابداری و مالیات کارگاه و پرداخت حقوق و مخارج را من انجام می دهم و حتی فروش محصولات و وصول مطالبات نیز به عهده من است. تقریبا من هم به اندازه حاجی در بازار اعتبار دارم و چکی که امضای من پای آن باشد مثل وجه نقد دست به دست می چرخد. البته همه می دانند که حاجی آدم خوش حسابی است و به اندازه کافی پول دارد و چون من نماینده او هستم برای همین به من نیز بها می دهند.  خلاصه این که حرف فریبا در مورد مستقل شدن حسابی پشت من را لرزاند چون هرگز در عمرم به این فکر نکرده بودم که از حاجی جدا شوم و برای خودم کار کنم. البته مصطفی هم به کارهای کارگاه و حتی امور بانکی وارد است و من به تازگی بیشتر کارها را به او می سپارم. او جوان پر انرژی و درستکاری است که از استان لرستان به تهران آمده است و تا کنون ندیده ام که مشغله ای به غیر از کار کردن داشته باشد. او پول حقوق خودش را برای خانواده اش می فرستد و خودش با کمترین هزینه ممکن زندگی می کند. وجود او برای من کمک بزرگی است و بقیه کارگران را هم او پیدا کرده است و آنها را سرپرستی می کند. با این که من خودم را یک کارگر ساده می دانم ولی ظاهرم بسیار با کارگران ساده واقعی متفاوت است. لباسم همیشه مرتب و شیک است و در خیابان عینک آفتابی به چشم می زنم و روزها هم در دفتر کارگاه بر روی مبل می نشینم و پایم را بر روی پایم می اندازم و کارهای روزانه مربوط به شرکت را مطالعه می کنم و یا در پشت کامپیوتر هستم و اطلاعات حسابداری را وارد آن می کنم. در شیفت شب هم بیشتر مطالعه شخصی می کنم و یا در اینترنت به دنبال وبلاگ های مختلف می گردم و آنها را می خوانم. البته من همیشه چای را آماده می کنم و کارگرها را دعوت می کنم که چند دقیقه استراحت کنند و در دفتر چای بنوشند تا خستگی کار از تنشان در برود. در این زمان نیز مخ آنها را به کار می گیرم و از احوالاتشان با خبر می شوم. در واقع آبدارچی کارگاه هم من هستم و حتی پس از پایان شیف شب زمین را تمیز می کنم و وسایل کار را مرتب می کنم و در جای خودش قرار می دهم. دوست دارم هر روز صبح که کارگران به سر کار می آیند همه جا برق بزند و از این بابت احساس خوبی به آنها دست بدهد.
          *در هفته ای که برای شما چیزی ننوشتم اوضاع چندان خوشایندی نداشتم و ذهنم پریشان بود. به نظر من عاشقی با یک موج سترگ آغاز می شود که همه چیز را در انسان زیر و رو می کند. فرد عاشق شروع می کند به هذیان گویی و برای مدتی به کلی کنترل امور ذهنی خود را از دست می دهد. وقتی که موج اول خوابید تازه به خود می آید و می بیند که چه تحول عظیمی در وی رخ داده است و در واقع او به فرد دیگری تبدیل شده است. موج دوم عاشقی خانمان برانداز است و این بار شیرازه ذهن انسان را نیز از هم می پاشد. در موج اول فرد عاشق هنوز از همه جا بی خبر است و نمی داند که چه اتفاقی دارد روی می دهد ولی در موج دوم دیگر می داند که گرفتار تلاطم امواج عشق شده است و به عجز خود در مقابله با آن پی می برد. موج دوم عاشقی جنگ واقعی انگیزه رسیدن به معشوق با سختی های قابل لمس رسیدن به او در زندگی واقعی است. و اما موج سوم عشق جایی است که انسان ناامید از مقابله خود را بر روی موج رها می کند تا ببیند که تقدیر برای او چه سرنوشتی را رقم می زند. مشکلات واقعی ازواج برای جوانان آن هم در کشوری مثل ایران چیزی نیست که منطق بتواند آن را حل و فصل کند و هر چه که یک جوان چرتکه بیندازد بیشتر به این نتیجه می رسد که توانایی ازدواج و تشکیل یک خانواده را ندارد. سپس نا امید از همه جا خود را به دست سرنوشت می سپارد. من الآن در موج سوم عشق هستم و از التهاب ذهنی من به اندازه زیادی کاسته شده است. امیدوارم از این پس بتوانم چیزهایی را برای شما بنویسم که خاطر شما را مکدر نکند و از خواندن نوشته من احساس پشیمانی نکنید. 

Monday, January 14, 2013

همچون سیبی که از وسط نصف شده باشد


*هوا آلوده و ترافیک سنگین است ولی من همچنان سعی می کنم که دنیای پیرامون خودم را از ورای غبار خاکستری پوشیده شده بر همه جا رنگی ببینم زیرا می دانم که در زیر این پوسته, زندگی همچنان جریان دارد. آدم هایی که می آیند و می روند هر کدام کتاب خاطراتی هستند که ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارند. بسیاری از این ناگفته ها همچون فضولاتی هستند که انسان در درون شکم خود حمل می کند و همواره به دنبال خلوتگاهی است که آنها را از خود بزداید و از شر آنها رها شود. ولی بیشتر آدم ها نمی دانند که این ناگفته های مدفوع همیشه با ما  هستند و با ما زندگی می کنند و شاید بهتر بشود گفت که بخشی از وجود ما را تشکیل می دهند. من هم مثل دیگران ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارم که  صد البته ترجیح می دهم به جای تشریح آنها در مقابل جمع تنبان شریف خود را پایین کشیده و در برابر دیده آنها قضای حاجت کنم. ولی به هرحال گهگاهی باید این ناگفته ها را در جایی بگویم و یا بنویسم در غیر این صورت وجود آنها همچون فضولات گوارشی درونم را آزار می دهد. حاجی از تمام زندگی من خبر دارد و برای همین وقتی پیش او هستم احساس راحتی می کنم ولی نمی توانم چنین احساسی را نسبت به یک نفر دیگر و مخصوصا فریبا داشته باشم. شب ها کابوس می بینم که مثلا چگونه به او بگویم که برادر شوهر آینده تو قرار است یک نفر باشد که به جرم دزدی و شرارت در زندان است و ممکن است که چنین فردی در زندگی آینده تو مشکلاتی به وجود بیاورد. بعد به این نتیجه می رسم که من اصلا باید با یک فردی ازدواج کنم که از طبقه اجتماعی خودمان باشد نه کسی مثل فریبا که تا کنون نازک تر از گل در زندگی خود نشنیده است. راستش را بخواهید من یک جورهایی در میان طبقات اجتماعی شهر خودم دچار سرگیجه شده ام و دیگر حتی نمی دانم که متعلق به چه طبقه ای هستم. می دانم که بالاخره یک روزی خانواده خودم را به کل ترک خواهم کرد و شاید آن زمان بتوانم طبقه اجتماعی خودم را هم مشخص کنم ولی این کار هم به سادگی امکان پذیر نیست مخصوصا در جایی که انسان ها را بر اساس خانواده آنها می سنجند و فرد بدون خانواده به خصوص در وصلت های فامیلی اصلا معنی ندارد.
*ای کاش لااقل برادر من هم مثل پسر همسایه مان زندانی سیاسی بود و در آن صورت سرم را بالا می گرفتم و با افتخار می گفتم که او در راه مبارزه برای آزادی به زندان افتاده است. و حتی تمام تلاش خودم را می کردم که او را از زندان آزاد کنم و یا پیام او را از درون زندان به گوش همگان برسانم. حتی حاضر بودم مثل سریال فرار از زندان خودم را به داخل زندان بیندازم تا بتوانم او را فراری دهم. بدبختی من اینجا است که نمی توانم او را دوست نداشته باشم چون به همان اندازه که در جامعه آدم بد و شروری است در خانواده همیشه نسبت به من مهربان بود و از من حمایت می کرد. او می گفت که نیما با همه ما فرق دارد و حتما باید درس بخواند و آدم حسابی شود. همیشه عذاب وجدان دارم که او به من افتخار می کند و من حتی از به زبان آوردن نام او شرمگین می شوم. چند بار وقتی که برادرم جوان تر بود جاجی ضمانت او را کرده است و او را از زندان در آورده است ولی الآن دیگر حتی برایش مهم نیست که او در داخل و یا خارج از ندان باشد. من هم الآن  نمی دانم که زن و چهار تا بچه او در چه وضع و حالی هستند و چه کسی خرج آنها را می دهد. می دانم که مادرم با آنها در ارتباط است ولی در جلوی من حرفی از آنها نمی زند. احتمالا برادرزاده هایم در چهارراه های تهران فال و یا آدامس می فروشند. اگر زن داداشم می توانست در خانه های مردم کار کند خیلی خوب بود ولی من این حرفه را بسیار خوب می شناسم و می دانم که در این شغل پیشینه خوب شرط اول است و هیچ کسی حاضر نمی شود که همسر یک دزد را برای تمیز کردن به خانه خود راه دهد.حتی نمی دانم که چگونه کرایه اطاق کوچکی که در آن زندگی می کنند را می دهند. وقتی این چیزها را می گویم از خودم شرمنده می شوم که چه عموی بی غیرتی هستم که اصلا زندگی برادر زاده هایم برایم مهم نیست. هر چقدر هم که برادرم بد باشد بچه ها و یا زن او بی گناه هستند و مخصوصا بچه ها که تا چشم باز کرده اند پدرشان در راه زندان در رفت و آمد بوده است. قدیم ها که من هنوز در گیر و دار زندگی آنها بودم یک بار زنش در مقابل مادرم گفته بود که امیدوارم این دفعه دیگر اعدامش کنند تا همه ما از شرش راحت شویم و تکلیفمان روشن شود. مادرم خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد چون از بدبختی های عروسش خبر داشت. من هم خیلی ناراحت شدم چون بالاخره برادر بزرگم بود و برای من مثل پدر می ماند و همیشه حتی وجود نصفه و نیمه او در خانه برای من در این دنیای بی کران امنیت و پشتوانه به حساب می آمد. واقعا اگر حاجی نبود من هیچ کس دیگری را به جز برادر بزرگترم نداشتم ولی بعدها که حاشیه امن حاجی را پیدا کردم او و زندگی و خانواده او به کلی از ذهنم پاک شد.
*شوهر خواهر من هم یکی از دوستان برادر بزرگم بود و آدم بسیار مزخرفی است. از زمانی که خواهرم ازدواج کرد و به خانه بخت رفت دیگر بدبختی های او نیز تمامی نداشت و الآن فقط برای این که بتواند شکم دو بچه اش را سیر کند دارد با او زندگی می کند. یکی از برادرانم در جنوب است و مادرم می گوید که در پای کشتی کار می کند.  آن برادر دیگرم هم بیکار است و گاهی به خانه می رود و از مادرم پول می گیرد. من به شدت به او مشکوک هستم و فکر می کنم که معتاد باشد. روز به روز لاغرتر می شود و از ریخت و قیافه افتاده است. قبلا خیلی خوش تیپ بود و خوش لباس بود و همیشه دخترها به دنبالش بودند ولی الآن طوری شده است که اصلا بعید می دانم که کسی به او نگاه کند. لااقل دیگر برای خریدن لباس و کفش گران قیمت مادرم را تحت فشار نمی گذارد. با این که اختلاف سنی من با این برادرم کمتر از دیگران است ولی هرگز ارتباط خوبی با یکدیگر نداشتیم و هر کدام از ما دنیای کاملا متفاوتی از یکدیگر داشته ایم. راستش فقط برادر بزرگ ترم و خواهرم با من خوب بودند و دو برادر دیگرم اصلا هیچ وقت من را آدم به حساب نمی آوردند و من را از خودشان طرد می کردند.همیشه یک فکری من را بسیار آزار می داد ولی الآن دیگر فکر کردن به آن برایم عادی شده است. نمی دانم اگر این موضوع را به شما بگویم در مورد من چه قضاوتی خواهید کرد ولی من تصمیم گرفته ام که با شما روراست باشم و هر چیزی را که در من می گذرد به شما بگویم. این فکر از زمانی به ذهنم خطور کرد که کتاب بادبادک ران را خواندم. اگر این کتاب را خوانده باشید و یا فیلم آن را دیده باشید ممکن است الآن حدس بزنید که من می خواهم چه چیزی را به شما بگویم که هرگز به هیچ کسی در دنیا نگفته ام .
*من قیافه پدرم را هرگز به یاد نمی آورم ولی می دانم که او آدم بدی نبوده است و یک کارگر ساده بوده است که زحمت می کشیده است تا بتواند یک زندگی بسیار ساده را برای زن و بچه هایش فراهم کند. در مورد این که پدرم چگونه با حاجی آشنا شد چیز زیادی نمی دانم ولی می دانم که مادرم در خانه حاجی کار می کرد و پدرم هم بسیاری از کارهای آنها را انجام می داد. پدر من در اثر یک تصادف رانندگی مرد و من در آن زمان حدود دو سال بیشتر نداشتم و چیزی از آن ماجراها را به خاطر نمی آورم. وقتی کم کم بزرگ شدم متوجه شدم که من با بقیه برادران و خواهرم خیلی فرق می کنم و دنیای کاملا متفاوتی با آنها دارم. تقریبا همه چیزمان در زندگی مثل هم بود ولی انگار که من تافته جدا بافته ای از آنها بودم. یک روز حدود دوازده سالم بود و من و نیره (خواهرم) و امیر (برادرم که پنج سال از من بزرگ تر است و معتاد شده) و حمید (برادر بزرگم که در زندان است) نشسته بودیم و مادرم هم در پای سماور داشت برای همه ما چای می ریخت. من نمی دانم بر سر چه موضوعی با امیر دعوایم شد چون او همیشه من را مسخره می کرد و من نمی توانستم این مسئله را تحمل کنم و با او گلاویز می شدم. این بار هم با او گلاویز شدم و همین طور که به هم فحش می دادیم او هم به من گفت حرامزاده. برای من فحش دادن عادی بود چون هر دوی ما هر دشنامی که گیر می آوردیم به یکدیگر می گفتیم تا لج طرف مقابل را در بیاوریم و به معنی آن چندان کاری نداشتیم. ولی آن زمان وقتی که امیر این حرف را زد یک مرتبه حمید از کوره در رفت و بلند شد و شروع کرد به کتک زدن امیر و در حالی که از شدت خشم چشمانش داشت از کاسه در می آمد کله امیر را به دیوار می کوبید و می گفت بگو غلط کردم. من و نیره و مادرم برای نجات دادن امیر از زیر دستان قوی حمید به سمت آنها شتافتیم و امیر را از دست او نجات دادیم. من خیلی تعجب کرده بودم که چرا حمید این چنین عصبانی شده بود و فکر کردم شاید چون این کلمه به نوعی فحش به مادرم به حساب می آمده است او را چنین برآشفته بود. الآن وقتی خوب فکر می کنم متوجه می شوم که در تمام این سال ها آنها چیزی را می دانسته اند که به روی خودشان نمی آورده اند و سعی می کردند که من اصلا متوجه آن نشوم. بله من بیش از این که شبیه هیچ کدام از برادران و خواهر و یا حتی پدر و مادرم باشم شبیه حاجی بوده ام به طوری که انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند.