Monday, December 31, 2012

دختر آقا سیروس


چند روزی است که دارم می نویسم و این احساس خیلی خوبی به من می دهد. الآن دیگر این کامپیوتر باباقوری حاجی برایم ارزش دیگری پیدا کرده است و مخصوصا در شیفت کاری شب می توانم از وقتم برای نوشتن استفاده کنم. چند سالی است که یک اطاق پشت کارگاه را برای خودم درست کرده ام تا هم بتوانم در شیفت کاری شب در کارگاه باشم و هم شب را در همان جا بخوابم. آخر هفته ها به مادرم سر می زنم ولی راستش آنقدر ذکر مصیبت می شنوم که دیگر از رفتن به آنجا بیزار شده ام. زمانی که در کارگاه هستم آرامش دارم و از زندگی خودم لذت می برم و نیازی نیست که بدانم برادرم چه دست گل جدیدی به آب داده است و یا چه بلایی بر سر خواهرم آمده است و یا مادرم چه دردهایی دارد. اگر کاری از دست من بر می آمد برایشان انجام می دادم ولی رفتن من به آنجا جز تضعیف روحیه و خرد شدن اعصابم حاصل دیگری در بر ندارد. مادرم هم بلاانقطاع حرف می زند و وقتی که چند ساعت کنار او هستم آنقدر حرف می شنوم که مغزم شروع می کند به گزگز کردن. البته من هم شنونده خوبی هستم و می توانم ساعت ها به صحبت یک نفر گوش بدهم و سرم را تکان دهم بدون اینکه اصلا متوجه شود که حواسم در جای دیگری است. برای مادرم هم اصلا مهم نیست که من به حرف او گوش می کنم یا خیر زیرا خودش هم می داند که حرف هایش تکراری است و من صدها بار همه آنها را شنیده ام. تنها چیزی که او می خواهد این است که یک نفر در کنار او نشسته باشد و او حرف بزند و احتمالا با این کار سعی می کند که از چنبره افکار خودش رها شود و آن را به بیرون از وجودش بریزد. ولی ماندن من در کارگاه علاوه بر همه اینها یک علت دیگر هم دارد که الآن می خواهم آن را برای شما بگویم.
حدود هشت ماه پیش برای اولین بار دختر آقا سیروس را دیدم و صد دل عاشقش شدم. البته چند ماه هم طول کشید تا متوجه شوم که به او دل سپرده ام اگرنه تا چند ماه پیش هنوز در شش و بش این قضیه بودم که چه بلایی بر سر من آمده است که دلم این چنین برای دیدن او بی تابی می کند. اخرین بار وقتی که بچه بود او را دیده بودم و برای همین وقتی دوباره پس از چند سال او را دیدم اصلا نمی توانستم باور کنم که او تبدیل به چنین دختر زیبا و دلبری شده باشد. او گاهی برای مرتب کردن کتاب ها و کمک به پدرش پس از تمام شدن کلاس دانشگاه به کتابفروشی می آید و آنجا می ماند تا به همراه پدرش به منزل بروند. وقتی متوجه می شوم که او در کتابفروشی است قلبم با شدت بیشتری می تپد و خیلی دوست دارم که به هر بهانه ای به کتابفروشی بروم ولی معمولا رویم نمی شود که این کار را بکنم در حالی که در مواقع عادی هر زمانی که دلم بخواهد به آنجا می روم و در اطاق پشتی می نشینم و برای خودم چای می ریزم. نام این دختر زیبا فریبا است و همین الان که در پشت کامپیوتر غراضه کارگاه نشسته ام و این کلمات را تایپ می کنم او در کتابفروشی پدرش است و من دل در دلم نیست که شاید حتی به یک اتفاق چشمانم به چشمانش گره بخورد. به احتمال زیاد خودش می داند که من به او دل بسته ام و گمان می کنم آقا سیروس هم متوجه این قضیه شده است. ای کاش کمی ابله بودم و خیالات خام برم می داشت که آنها دختر دست گلشان که فوق لیسانس روانشناسی می خواند و در ناز و نعمت بزرگ شده است را به من کارگر پایین شهری یک لا قبا می دهند. حتی کافی است که آنها یک بار به خانه ما بیایند و برادرانم را ببینند تا دیگر حتی پشت سرشان را هم نگاه نکنند. بله مادیات مهم نیست و علاقه مهم است و مهم این است که آدم تفاهم داشته باشد ولی این حرف ها فقط مال قصه ها است و متاسفانه هیچ کاربردی در دنیای واقعیت ندارد. شاید اگر می توانستم در دانشگاه قبول شوم و حتی یک مدرک زپرتی هم بگیرم و در ضمن خانواده خودم را هم برای همیشه ترک کنم شاید چنین وصلتی ممکن می شد ولی چنین چیزی هم برای من هرگز شدنی نیست.
چند سال پیش به فکرم زده بود که برای کار به ژاپن بروم و حتی دوستم که در آنجا کار می کرد مقدمات رفتن من را فراهم کرده بود ولی حاجی نظر من را تغییر داد و گفت که خریت نکن و این کار خودت را هم از دست نده. راستش من فقط می خواستم از این شهر و دیار دور باشم. دلم می خواست که یک فرد جدیدی باشم و همه چیز را در مورد خودم از نو بسازم. الآن اگر خارج بودم خیلی خوب بود چون شنیده ام که آنجا تحصیل فقط برای پولدارها نیست و همه می توانند در دانشگاه درس بخوانند. البته من هیچ زمانی آدم باهوش و درس خوانی نبودم ولی اراده ام چنان مصمم است که حاضرم به خاطر رسیدن به فریبا تا هر مقطع تحصیلی درس بخوانم و خودم را از نظر اجتماعی بالا بکشم. البته خودم هم می دانم که همه اینها خیالاتی بیش نیست و من حتی زیارت شاه عبدالعظیم را هم با سلام و صلوات می روم چه برسد به خارج. تازه ممکن است که من اصلا کشش درس خواندن را نداشته باشم و مغزم به این کار قد ندهد چه برسد به این که این درس به زبان انگلیسی هم باشد که من حتی یک کلمه از آن را نمی فهمم. خلاصه تمام این چیزهایی که گفتم باعث شده است که من واقعا از عاقبت عشق خودم هراسناک باشم. می ترسم در برق نگاه او غرق شوم و خودم را وا بدهم و فریاد بزنم که من عاشق تو هستم و می خواهم با تو ازدواج کنم. آن وقت است که خر بیاور و باقالی بار کن. دیگر از دیدن همین لبخندهای ملیح او هم که گهگاهی به من می زند محروم می شوم. آخر اگر من جای آقا سیروس بودم دخترم را به شاگرد مغازه و یا پادوی صاحب کارگاه بغلی می دادم؟
می خواهم بروم و در پیاده رو سیگار بکشم و از لای کتاب های چیده شده در ویتیرن مغازه  آقا سیروس فریبا را نگاه کنم. این عشق مثل باتلاقی است که من را در خودش فرو می برد و من خودم را وا داده ام تا بیشتر در آن فرو روم. اصلا شاید فریبا هم عاشق من باشد و من خبر ندارم. ولی این هم خیال باطلی بیش نیست چون در این دوره و زمانه دیگر دخترها چشم و گوش بسته عاشق نمی شوند و حساب همه جای کارشان را می کنند. خوب حق هم دارند چون می خواهند یک عمر زندگی کنند و من هم اگر جای فریبا بودم دوست نداشتم شوهرم پادوی گارگاهی باشد که صاحبش دوست قدیمی پدرم است. وقتی بچه بودم اسباب بازی ها را با حسرت از پشت ویتیرن مغازه نگاه می کردم و می دانستم که من هرگز نمی توانم آنها را داشته باشم. ولی با این حال دیدن آنها از پشت ویترین مغازه بسیار لذت بخش بود و شاید هم این لذت بردن همان سهمی است که مقدور بود نصیب کسانی چون من شود. پس اجازه بدهید که الآن هم بروم و همچون قدیم از پشت ویترین مغازه چیزی را ببینم که برای من هرگز دست یافتنی نخواهد بود.
خوشحالم که شما خواننده های خوبم را دارم و حرفهایم را برای شما می نویسم.

Friday, December 28, 2012

اندکی از حال و روز من بدانید


مادرم تا قبل از زمانی که زمین گیر شود در خانه حاجی کار می کرد. ساده بگویم که مادرم کلفت خانه حاجی بود.  ممکن است که برای شما استفاده از کلمه نوکر و کلفت چندان جالب نباشد ولی برای ما که این شغل ایل و تبارمان است کلفتی و نوکری بخشی از زندگی ما را تشکیل می دهد. طرف ما بیشتر زن ها کلفت هستند چون یا برای کسب درآمد کلفتی بالاشهری ها را می کنند و یا اینکه در خانه خودشان کلفتی شوهر و بچه هایشان را می کنند و همواره در حال تمیز کردن و پخت و پز هستند. اصولا در محله های ما بیشتر زنان را طوری از بچگی آموزش می دهند که به جز کلفتی هیچ فکر و ذکر دیگری نداشته باشند. خود من هم به نوعی نوکر حاجی محسوب می شوم چون تقریبا تمام کارهای بیرون او و خانمش را من انجام می دهم. از اداره کارگاه و حساب و کتاب گرفته تا خرید خانه و سرویش ماشین و یا کارهای اداری آنها بر عهده من است. پرداخت حاجی به من همیشه به صورتی است که نیازهای ما را پوشش دهد ولی هیچگاه نمی توانم پولی برای خودم پس انداز کنم. مثلا پول دوا و درمان مادرم را به طور کامل می پردازد و یا اگر به پولی برای خرید چیزی احتیاج داشته باشیم کمتر پیش می آید که مخالفت کند ولی پرداخت او مستقیم به فروشنده است. همیشه از این می ترسم که اگر حاجی بمیرد چه به روزگار ما می آید چون خانم او و بچه هایش گرچه من را دوست دارند ولی همچون حاجی نسبت به ما احساس مسئولیت نمی کنند.
کارگاه ما در طبقه دوم است و پایین ما چند تا مغازه وجود دارد که یکی از آنها کتاب فروشی است و من یکی از مشتریان همیشگی آن هستم که البته بدون پرداخت پول کتاب را می گیرم و پس از خواندن آن را پس می دهم. آقا سیروس صاحب کتاب فروشی مردی است با سبیل های چخماقی و چشمان درشت که اگر یک کلاه شاپو سرش بیندازد و یک لنگ بر گردنش آویزان کند شباهت زیادی به داش مشتی های قدیم تهران پیدا می کند. او فرد بسیار روشنفکر و دانایی است و من چیزهای زیادی از او یاد گرفته ام. یکی از شانس های بزرگ من در زندگی این بود که در پایین محل کارم کتاب فروشی بود اگرنه اگر به جای آن یک بستنی فروشی و یا ساندویچی قرار داشت الآن من به جای وسعت اندیشه شکمم وسعت زیادی پیدا کرده بود و تبدیل به یک مرد خیکی شده بودم. آقا سیروس هر پنج شنبه بعدازظهر در اطاق پشت مغازه اش جلسات شعر و ادبیات برگزار می کرد که من هم دز آن جلسات شرکت می کردم و در آنجا شانس ملاقات با برخی از چهره های ادبی را داشته ام. متاسفانه دشمنان اندیشه و خرد سالم با اذیت و آزار و تهدید به دستگیری این جلسات خصوصی را بر هم زدند. راستش من هرگز متوجه نشدم که تحلیل کتاب چه ارتباطی با تهدید امنیت نظام دارد ولی ظاهرا مسئولان نظام ترجیح می دهند که در کله مردم به جای مغز تاپاله گاو باشد تا بتوانند به راحتی و بدون هیچ اما و اگری بر آنها حکومت کنند. بنابراین گمان کنم که هر گونه حرکتی  که در جهت باز شدن منفذهای فکری مردم باشد را تهدیدی بر علیه منافع خود می دانند و با آن به سخت ترین صورتی مقابله می کنند.
حاجی یک اخلاق عجیبی دارد که الآن می خواهم آن را برای شما بگویم. اگر در یک صفحه کاغذ برای حاجی گزارشی بنویسید که شما امروز مقدار قابل توجهی سود کرده اید و قراردادهای میلیاردی بسته اید و غیره ولی در آن گزارش یک غلط املایی وجود داشته باشد حاجی آن کاغذ را پاره کرده و لااقل به مدت یک ساعت با شما حرف نمی زند. حاجی نسبت به نحوه نگارش و خوانا بودن و خوش خط بودن بسیار حساس است و هر گونه اشتباهی را بی احترامی به خودش محسوب می کند. همین امر هم باعث شده است که من از اول عادت کرده ام خوش خط و روان و بدون هیچ اشتباه املایی بنویسم و نحوه نگارشم را مدیون این اخلاق گند حاجی هستم. حاجی خودش بسیار خوش خط است و شما می توانید چک هایی که حاجی می نویسد را قاب کنید و به عنوان یک اثر هنری به دیوار اطاق خود بچسبانید. در ضمن حاجی بسیار مقید به آداب اجتماعی است و رفتار و سخن او آدم را به یاد فیلم هایی می اندازد که مربوط به درباریان زمان قاجار است. برای همین من و مادرم نیز یاد گرفته ایم که در زمان مراوده با خانواده حاجی بسیار مبادی آداب باشیم. البته بچه های حاجی از نوع بالا شهری های امروزی هستند و قبل از این که به خارج بروند هیچ آدابی در نحوه سخن و رفتار خود را نمی پذیرفتند و هرگونه که دلشان می خواست رفتار می کردند. حاجی از آنجا که از تربیت دلخواه فرزندان خود عاجز بود تمام تلاش تربیتی خودش را بر من بیچاره به کار گرفت و من را این چنین بار آورد. شاید برای شما غریب باشد ولی من و مادرم دو شخصیت متفاوت پیدا کرده ایم که یکی از آنها در قالب یک آدم حسابی است که متعلق به ما نیست و دیگری در قالب حقیقت زندگی خودمان است که متناسب با شیوه زندگی خود و اطرافیان ما است. از زمانی که بچه بودم یاد گرفتم که شیوه سخن و رفتار خودم را طوری مدیریت کنم که موجب تمسخر دیگران و مخصوصا برادران بزرگترم قرار نگیرم و از طرف دیگر نیز مورد ملامت حاجی و خانواده و اطرافیانش واقع نشوم. برای همین من مجموعه کاملی از ادبیات لاتی پایین شهری و ادبیات لاتی بالا شهری و همچنین ادبیات سلیس آدم حسابی های بالا و یا پایین شهری هستم. گرچه خودم قالب آدم حسابی را خیلی دوست دارم ولی جامعه و اطرافیان همواره به من یادآوری می کنند که من یک آدم بی ارزش هستم و فقط دارم ادای آدم حسابی ها را در می آورم. این را در نگاه و نوع رفتار آنها می خوانم مخصوصا کسانی که از طریق حاجی با من در ارتباط هستند و داستان زندگی من را به خوبی می دانند. شاید متعجب شوید که مردم در علم اشارات به قدری مهارت دارند که با یک اشاره کوچک می توانند به تو بفهمانند که فراموش نکن از کجا آمدی و چکاره هستی.
یکی از دستگاه ها ایراد پیدا کرده است و من باید به آن سرکشی کنم. از این که وقت گرانبهای خودتان را به خواندن نوشته های ناقابل من اختصاص می دهید بسیار سپاسگزارم و قدر آن را می دانم.

Thursday, December 27, 2012

نقش حاجی در زندگی من


حاجی آدم بسیار خوبی است. صاحب همین بافندگی را می گویم که من در آن کار می کنم. از دوران بچگی من پیش او کار می کردم. وقتی پدرم مرد او به خانواده ما خیلی کمک کرد و من که کوچک ترین عضو خانواده مان بودم را  در زیر پر و بال خود گرفت. روزها مدرسه می رفتم و شب ها پیش او کار می کردم. البته کار کردن من بهانه ای بیش نبود تا او به مادرم حقوق ماهیانه پرداخت کند و من را هم مجبور می کرد که در کارگاه به درس و مشق خود بپردازم. الآن بیش از بیست سال است که پیش او کار می کنم و تقریبا همه کارهای او را انجام می دهم. فرزندان حاجی در خارج از ایران زندگی می کنند و برای خودشان دم و دستگاهی به هم زده اند و من تنها کسی هستم که برای او در این روزهای کهنسالی باقی مانده است. البته از اسم حاجی به اشتباه نیفتید چون قیافه و افکار او بسیار امروزی است و به خاطر این که در جوانی به همراه پدرش به مکه رفته است پدرم او را حاجی می نامید و ما هم عادت کردیم که او را به همین اسم بنامیم. البته حاجی اعتقادات مذهبی دارد و یکی از طرفداران شریعتی است و نه تنها تمام کتاب های مربوط به او را خوانده است بلکه من را هم مجبور می کرد که آنها را بخوانم. اصولا حاجی اهل مطالعه است و من را هم از بچگی عادت داد که همیشه مطالعه کنم و همین مطالعه زیاد هم باعث شد که دیگر حتی افکار حاجی را هم قبول نداشته باشم. وقتی که برای اولین بار و با ترس و احتیاط به مخالفت با عقیده او پرداختم کمی جا خورد ولی بعد به من گفت که البته بد نیست که انسان آزاد اندیش باشد. در مقابله سنت دیکتاتوری ارباب و رعیتی با ملغمه ای از افکار شریعتی و رمان های تاریخی این بهترین جمله ای بود که می توانست به من بگوید. حاجی بسیار سنتی است و  تصدیق بدون قید شرط افکار بزرگ ترها را نیز احترام به آنها می داند حتی اگر مغایر با اندیشه خودش باشد بنابراین کمتر پیش می آید که وقتی او برای من سخنرانی می کند به جز حرکت سرم به علامت تصدیق عکس العمل دیگری از خود نشان دهم. بخش بزرگی از سخنرانی حاجی را خاطرات جوانی او تشکیل می دهد و در برخی از موارد هم به امور تربیتی می پردازد مخصوصا وقتی که از دست بچه های خودش دلگیر می شود.
بله من یک کارگر ساده هستم و هنوز هم گرچه تمام کارهای حاجی را در کارگاه و یا خارج از آن انجام می دهم ولی خودم را همنچنان یک کارگر ساده می نامم. دیپلم را هم به زور و با فشار حاجی گرفتم ولی در سالهای آخر دبیرستان با اصرار خودم به مدرسه شبانه می رفتم تا بتوانم روزها را در کارگاه بافندگی کار کنم. در سال های قدیم محصولات ما بسیار نامی و مرغوب بود ولی با اصرار من و برای جلوگیری از ورشکسته شدن روال تولید خود را تغییر دادیم و با جعل برندهای نامی جهان بر روی محصولات خودمان آنها را با قیمت های مناسب به فروشندگان بالای شهر می فروشیم. خدا پدر بچه های پولدار بالای شهر را بیامرزد که با خرج کردن پول برای خریدن مارک های معروف باعث شده اند که ما همچنان به تولید خود بپردازیم در غیر این صورت ما هم مانند صدها تولیدی پوشاک دیگر تا کنون صد کفن پوسانده بودیم و من هم الآن مثل هزاران جوان دیگر به دنبال کار در این شهر بی در و پیکر آواره بودم. حاجی بسیار مخالف این کار بود و خودش را برای جمع آوری بساط تولید آماده کرده بود ولی من مسئولیت دنیا و آخرت این کار را به عهده گرفتم و به او گفتم که آیا اگر ده نفر آدم نیازمند را از کار بیکار کند بهتر است و یا این که جنس های مرغوب خودمان را با آرمهای خارجی به بچه های مرفه بی درد بفروشیم تا آنها هم پس از دو بار پوشیدن دلشان را بزند و آن را به کناری پرت کنند. خدا را شکر که الآن هم بیشتر بچه های مرفه بی درد همان کسانی هستند که پدرانشان با دزدی های کلان و کلاه گذاشتن بر سر مردم به نوایی رسیده اند و اگر یک مویی هم از آنها به ما بماسد جای چندان دوری نمی رود.
گرچه حقوقی که حاجی به من می پردازد کفاف خرج من و مادرم را می دهد ولی وضعیت خانواده ما چنان مشوش است که جمع و جور کردن آن بسیار خارج از توان من است. من کوچک ترین عضو خانواده هستم و سه برادر و یک خواهر دیگر نیز دارم. خواهرم مجبور شد که در سن شانزده سالگی زن یک مرد معتاد لاابالی شود و هنوز هم گاهی که او را می بینم آثار کبودی بر چهره و بدنش پیدا است. او سعی می کند با مخفی کردن آثار شکنجه و لبخندهای مصنوعی کاری کند که من را ناراحت نکند و من هم چون هیچ حرفی برای گفتن به او ندارم مجبورم که به روی خودم نیاورم که از حال و روز نه چندان خوش او با خبر هستم. آخر چه چیزی می توانم به او بگویم؟ بگویم که با چهار تا بچه از شوهرت طلاق بگیر و سپس برای سیر کردن شکم بچه هایت گدایی کن؟ یک بار با شوهرش گلاویز شدم و نه تنها خودم کتک خوردم بلکه خواهرم هم بیشتر از گذشته مورد آزار و اذیت او قرار گرفت و تهدید به آوردن هوو بر سرش شد. اصلا ولش کنید چون گفتن این حرف ها برای شما هم فایده ای ندارد و فقط خلق شما را تنگ می کند. متاسفانه یکی از برادرانم هم به کارهای خلاف کشیده شده است و در زندان به سر می برد و اوضاع بقیه هم تعریف چندانی ندارد. اینجا است که من قدر حاجی را بیشتر می دانم چون اگر او نبود سرنوشت من هم چیزی بهتز از برادران و خواهرم نمی شد.
خوب حالا که این چیزها را در مورد من می دانید احساس بهتری دارم و می توانم حرف هایم را راحت تر به شما بگویم. چیزهای زیادی در اطراف من می گذرد که دوست دارم آنها را بدون هیچ آداب و  تدبیری برای شما بنویسم.  لطفا با من باشید و به حرف های من گوش کنید.


Wednesday, December 26, 2012

من نیما هستم سی و پنج ساله از تهران


یک کارگر ساده هستم که در یک کارگاه بافندگی در جنوب تهران کار می کنم. نام من نیما است و حدود سی و پنج سال هم سن دارم که البته ناقابل است. خوب راستش را بخواهید هیچ چیز قابلی در چنته ندارم که بخواهم آن را در این وبلاگ برای شما بنویسم ولی می خواهم کمی از خاطراتم را برای شما بگویم.  حتما الآن انتظار دارید که به عنوان یک کارگر ساده شروع کنم به ذکر مصیبت گفتن و از زمین و زمان نالیدن ولی من چنین قصدی را ندارم و نمی خواهم که با خزئبلاتی این چنین خاطر کسی را مکدر کنم. آخر دیگر چه کسی است که از سختی ها و مشکلات یک کارگر ساده بی خبر باشد پس همان بهتر که هرگز سخنی از آن به میان نیاوریم تا بلکه لااقل دمی از یادمان برود. ولی همین که تصمیم به نوشتن گرفته ام خود به این معنی است که به سیم آخر زده ام و دیگر برایم اهمیتی ندارد که نوشته های من به گوشه قبای چه کسی بر بخورد. واقعا مسخره است که نوشتن در بلاد ایران در زمره کارهای پرخطر و کشنده است ولی خوشبختانه ما در کشورمان آدمهای مخاطره جو نیز کم نداشته ایم و نداریم. اسم و رسم خودم را هم نوشته ام که بدانید و بدانند که من دیگر از مرگ نمی هراسم و هر طوفانی که برآید همچون درخت استواری بر ریشه خود تکیه خواهم کرد و پایدارخواهم ماند. اگر همین استواری را نیز از من بگیرند دیگر هیچ پشیزی در بساط زندگی من باقی نخواهد ماند که ارزش زنده ماندن را داشته باشد.
به من گفته اند که اگر وبلاگ بنویسم بیشتر خواننده های من کسانی خواهند بود که در خارج از ایران زندگی می کنند. شاید به این خاطر باشد که آنها فراغت بیشتری دارند و یا شاید به این خاطر باشد که برای باز کردن صفحات اینترنتی نیازی به خواندن سلام و صلوات ندارند و به یک چشم بر هم زدن همه چیز در پیش چشمشان باز می شود. ولی در شهری که من در آن زندگی می کنم مردم برای خواندن یک وبلاگ مجبور هستند که پس از عبور از موانع متعدد دست به دعا و نیایش برآورند تا بلکه رشته کلمات از میان سیم های پوسیده اینترنت ایرانی عبور کرده و در مقابل چشمانشان ظاهر شوند. البته اشکالی هم ندارد چون ما عادت کرده ایم که قدر هر آن چیزی را که سخت به دست آید را بیشتر بدانیم و شاید برای همین است که ما با کمتر از سه درصد جمعیت کتاب خوان یکی از پر جمعیت ترین خوانندگان صفحات وبلاگی را در کشورمان داریم. البته این آمار هم من در آوردی است و فقط حدس می زنم که چنین باشد چون به هر کسی که می رسم لااقل چند وبلاگ را خوانده است در حالی که هرگز کتابی به دست نگرفته است. ایرادی هم ندارد و شاید این یک جهش ژنتیکی در مردم کشورمان باشد که دوره کتاب های کاغذی را رج زده اند و به دوره مطالعه الکترونیکی رسیده اند.
این نوشتار تنها برای این بود که خودم را معرفی کنم و بگویم که چه می خواهم برایتان بنویسم. حتی اصلا نمی دانم که آیا این نوشته من خواننده ای هم خواهد داشت یا خیر ولی اگر الآن شما دارید این نوشته را می خوانید به این معنی است که برای دیوار ننوشته ام و مخاطبی برای خودم یافته ام. به مرور از دوران زندگی خودم برای شما خواهم نوشت و گاهی هم گریزی به روزگار حال خود خواهم زد. در اطراف من خبرهای زیادی وجود دارد که دوست دارم آنها را هم به شما هم بگویم. نثر من شیرین است و امیدوارم که کام شما را هم شیرین کند.
نیما