Thursday, December 27, 2012

نقش حاجی در زندگی من


حاجی آدم بسیار خوبی است. صاحب همین بافندگی را می گویم که من در آن کار می کنم. از دوران بچگی من پیش او کار می کردم. وقتی پدرم مرد او به خانواده ما خیلی کمک کرد و من که کوچک ترین عضو خانواده مان بودم را  در زیر پر و بال خود گرفت. روزها مدرسه می رفتم و شب ها پیش او کار می کردم. البته کار کردن من بهانه ای بیش نبود تا او به مادرم حقوق ماهیانه پرداخت کند و من را هم مجبور می کرد که در کارگاه به درس و مشق خود بپردازم. الآن بیش از بیست سال است که پیش او کار می کنم و تقریبا همه کارهای او را انجام می دهم. فرزندان حاجی در خارج از ایران زندگی می کنند و برای خودشان دم و دستگاهی به هم زده اند و من تنها کسی هستم که برای او در این روزهای کهنسالی باقی مانده است. البته از اسم حاجی به اشتباه نیفتید چون قیافه و افکار او بسیار امروزی است و به خاطر این که در جوانی به همراه پدرش به مکه رفته است پدرم او را حاجی می نامید و ما هم عادت کردیم که او را به همین اسم بنامیم. البته حاجی اعتقادات مذهبی دارد و یکی از طرفداران شریعتی است و نه تنها تمام کتاب های مربوط به او را خوانده است بلکه من را هم مجبور می کرد که آنها را بخوانم. اصولا حاجی اهل مطالعه است و من را هم از بچگی عادت داد که همیشه مطالعه کنم و همین مطالعه زیاد هم باعث شد که دیگر حتی افکار حاجی را هم قبول نداشته باشم. وقتی که برای اولین بار و با ترس و احتیاط به مخالفت با عقیده او پرداختم کمی جا خورد ولی بعد به من گفت که البته بد نیست که انسان آزاد اندیش باشد. در مقابله سنت دیکتاتوری ارباب و رعیتی با ملغمه ای از افکار شریعتی و رمان های تاریخی این بهترین جمله ای بود که می توانست به من بگوید. حاجی بسیار سنتی است و  تصدیق بدون قید شرط افکار بزرگ ترها را نیز احترام به آنها می داند حتی اگر مغایر با اندیشه خودش باشد بنابراین کمتر پیش می آید که وقتی او برای من سخنرانی می کند به جز حرکت سرم به علامت تصدیق عکس العمل دیگری از خود نشان دهم. بخش بزرگی از سخنرانی حاجی را خاطرات جوانی او تشکیل می دهد و در برخی از موارد هم به امور تربیتی می پردازد مخصوصا وقتی که از دست بچه های خودش دلگیر می شود.
بله من یک کارگر ساده هستم و هنوز هم گرچه تمام کارهای حاجی را در کارگاه و یا خارج از آن انجام می دهم ولی خودم را همنچنان یک کارگر ساده می نامم. دیپلم را هم به زور و با فشار حاجی گرفتم ولی در سالهای آخر دبیرستان با اصرار خودم به مدرسه شبانه می رفتم تا بتوانم روزها را در کارگاه بافندگی کار کنم. در سال های قدیم محصولات ما بسیار نامی و مرغوب بود ولی با اصرار من و برای جلوگیری از ورشکسته شدن روال تولید خود را تغییر دادیم و با جعل برندهای نامی جهان بر روی محصولات خودمان آنها را با قیمت های مناسب به فروشندگان بالای شهر می فروشیم. خدا پدر بچه های پولدار بالای شهر را بیامرزد که با خرج کردن پول برای خریدن مارک های معروف باعث شده اند که ما همچنان به تولید خود بپردازیم در غیر این صورت ما هم مانند صدها تولیدی پوشاک دیگر تا کنون صد کفن پوسانده بودیم و من هم الآن مثل هزاران جوان دیگر به دنبال کار در این شهر بی در و پیکر آواره بودم. حاجی بسیار مخالف این کار بود و خودش را برای جمع آوری بساط تولید آماده کرده بود ولی من مسئولیت دنیا و آخرت این کار را به عهده گرفتم و به او گفتم که آیا اگر ده نفر آدم نیازمند را از کار بیکار کند بهتر است و یا این که جنس های مرغوب خودمان را با آرمهای خارجی به بچه های مرفه بی درد بفروشیم تا آنها هم پس از دو بار پوشیدن دلشان را بزند و آن را به کناری پرت کنند. خدا را شکر که الآن هم بیشتر بچه های مرفه بی درد همان کسانی هستند که پدرانشان با دزدی های کلان و کلاه گذاشتن بر سر مردم به نوایی رسیده اند و اگر یک مویی هم از آنها به ما بماسد جای چندان دوری نمی رود.
گرچه حقوقی که حاجی به من می پردازد کفاف خرج من و مادرم را می دهد ولی وضعیت خانواده ما چنان مشوش است که جمع و جور کردن آن بسیار خارج از توان من است. من کوچک ترین عضو خانواده هستم و سه برادر و یک خواهر دیگر نیز دارم. خواهرم مجبور شد که در سن شانزده سالگی زن یک مرد معتاد لاابالی شود و هنوز هم گاهی که او را می بینم آثار کبودی بر چهره و بدنش پیدا است. او سعی می کند با مخفی کردن آثار شکنجه و لبخندهای مصنوعی کاری کند که من را ناراحت نکند و من هم چون هیچ حرفی برای گفتن به او ندارم مجبورم که به روی خودم نیاورم که از حال و روز نه چندان خوش او با خبر هستم. آخر چه چیزی می توانم به او بگویم؟ بگویم که با چهار تا بچه از شوهرت طلاق بگیر و سپس برای سیر کردن شکم بچه هایت گدایی کن؟ یک بار با شوهرش گلاویز شدم و نه تنها خودم کتک خوردم بلکه خواهرم هم بیشتر از گذشته مورد آزار و اذیت او قرار گرفت و تهدید به آوردن هوو بر سرش شد. اصلا ولش کنید چون گفتن این حرف ها برای شما هم فایده ای ندارد و فقط خلق شما را تنگ می کند. متاسفانه یکی از برادرانم هم به کارهای خلاف کشیده شده است و در زندان به سر می برد و اوضاع بقیه هم تعریف چندانی ندارد. اینجا است که من قدر حاجی را بیشتر می دانم چون اگر او نبود سرنوشت من هم چیزی بهتز از برادران و خواهرم نمی شد.
خوب حالا که این چیزها را در مورد من می دانید احساس بهتری دارم و می توانم حرف هایم را راحت تر به شما بگویم. چیزهای زیادی در اطراف من می گذرد که دوست دارم آنها را بدون هیچ آداب و  تدبیری برای شما بنویسم.  لطفا با من باشید و به حرف های من گوش کنید.


No comments:

Post a Comment