Monday, December 31, 2012

دختر آقا سیروس


چند روزی است که دارم می نویسم و این احساس خیلی خوبی به من می دهد. الآن دیگر این کامپیوتر باباقوری حاجی برایم ارزش دیگری پیدا کرده است و مخصوصا در شیفت کاری شب می توانم از وقتم برای نوشتن استفاده کنم. چند سالی است که یک اطاق پشت کارگاه را برای خودم درست کرده ام تا هم بتوانم در شیفت کاری شب در کارگاه باشم و هم شب را در همان جا بخوابم. آخر هفته ها به مادرم سر می زنم ولی راستش آنقدر ذکر مصیبت می شنوم که دیگر از رفتن به آنجا بیزار شده ام. زمانی که در کارگاه هستم آرامش دارم و از زندگی خودم لذت می برم و نیازی نیست که بدانم برادرم چه دست گل جدیدی به آب داده است و یا چه بلایی بر سر خواهرم آمده است و یا مادرم چه دردهایی دارد. اگر کاری از دست من بر می آمد برایشان انجام می دادم ولی رفتن من به آنجا جز تضعیف روحیه و خرد شدن اعصابم حاصل دیگری در بر ندارد. مادرم هم بلاانقطاع حرف می زند و وقتی که چند ساعت کنار او هستم آنقدر حرف می شنوم که مغزم شروع می کند به گزگز کردن. البته من هم شنونده خوبی هستم و می توانم ساعت ها به صحبت یک نفر گوش بدهم و سرم را تکان دهم بدون اینکه اصلا متوجه شود که حواسم در جای دیگری است. برای مادرم هم اصلا مهم نیست که من به حرف او گوش می کنم یا خیر زیرا خودش هم می داند که حرف هایش تکراری است و من صدها بار همه آنها را شنیده ام. تنها چیزی که او می خواهد این است که یک نفر در کنار او نشسته باشد و او حرف بزند و احتمالا با این کار سعی می کند که از چنبره افکار خودش رها شود و آن را به بیرون از وجودش بریزد. ولی ماندن من در کارگاه علاوه بر همه اینها یک علت دیگر هم دارد که الآن می خواهم آن را برای شما بگویم.
حدود هشت ماه پیش برای اولین بار دختر آقا سیروس را دیدم و صد دل عاشقش شدم. البته چند ماه هم طول کشید تا متوجه شوم که به او دل سپرده ام اگرنه تا چند ماه پیش هنوز در شش و بش این قضیه بودم که چه بلایی بر سر من آمده است که دلم این چنین برای دیدن او بی تابی می کند. اخرین بار وقتی که بچه بود او را دیده بودم و برای همین وقتی دوباره پس از چند سال او را دیدم اصلا نمی توانستم باور کنم که او تبدیل به چنین دختر زیبا و دلبری شده باشد. او گاهی برای مرتب کردن کتاب ها و کمک به پدرش پس از تمام شدن کلاس دانشگاه به کتابفروشی می آید و آنجا می ماند تا به همراه پدرش به منزل بروند. وقتی متوجه می شوم که او در کتابفروشی است قلبم با شدت بیشتری می تپد و خیلی دوست دارم که به هر بهانه ای به کتابفروشی بروم ولی معمولا رویم نمی شود که این کار را بکنم در حالی که در مواقع عادی هر زمانی که دلم بخواهد به آنجا می روم و در اطاق پشتی می نشینم و برای خودم چای می ریزم. نام این دختر زیبا فریبا است و همین الان که در پشت کامپیوتر غراضه کارگاه نشسته ام و این کلمات را تایپ می کنم او در کتابفروشی پدرش است و من دل در دلم نیست که شاید حتی به یک اتفاق چشمانم به چشمانش گره بخورد. به احتمال زیاد خودش می داند که من به او دل بسته ام و گمان می کنم آقا سیروس هم متوجه این قضیه شده است. ای کاش کمی ابله بودم و خیالات خام برم می داشت که آنها دختر دست گلشان که فوق لیسانس روانشناسی می خواند و در ناز و نعمت بزرگ شده است را به من کارگر پایین شهری یک لا قبا می دهند. حتی کافی است که آنها یک بار به خانه ما بیایند و برادرانم را ببینند تا دیگر حتی پشت سرشان را هم نگاه نکنند. بله مادیات مهم نیست و علاقه مهم است و مهم این است که آدم تفاهم داشته باشد ولی این حرف ها فقط مال قصه ها است و متاسفانه هیچ کاربردی در دنیای واقعیت ندارد. شاید اگر می توانستم در دانشگاه قبول شوم و حتی یک مدرک زپرتی هم بگیرم و در ضمن خانواده خودم را هم برای همیشه ترک کنم شاید چنین وصلتی ممکن می شد ولی چنین چیزی هم برای من هرگز شدنی نیست.
چند سال پیش به فکرم زده بود که برای کار به ژاپن بروم و حتی دوستم که در آنجا کار می کرد مقدمات رفتن من را فراهم کرده بود ولی حاجی نظر من را تغییر داد و گفت که خریت نکن و این کار خودت را هم از دست نده. راستش من فقط می خواستم از این شهر و دیار دور باشم. دلم می خواست که یک فرد جدیدی باشم و همه چیز را در مورد خودم از نو بسازم. الآن اگر خارج بودم خیلی خوب بود چون شنیده ام که آنجا تحصیل فقط برای پولدارها نیست و همه می توانند در دانشگاه درس بخوانند. البته من هیچ زمانی آدم باهوش و درس خوانی نبودم ولی اراده ام چنان مصمم است که حاضرم به خاطر رسیدن به فریبا تا هر مقطع تحصیلی درس بخوانم و خودم را از نظر اجتماعی بالا بکشم. البته خودم هم می دانم که همه اینها خیالاتی بیش نیست و من حتی زیارت شاه عبدالعظیم را هم با سلام و صلوات می روم چه برسد به خارج. تازه ممکن است که من اصلا کشش درس خواندن را نداشته باشم و مغزم به این کار قد ندهد چه برسد به این که این درس به زبان انگلیسی هم باشد که من حتی یک کلمه از آن را نمی فهمم. خلاصه تمام این چیزهایی که گفتم باعث شده است که من واقعا از عاقبت عشق خودم هراسناک باشم. می ترسم در برق نگاه او غرق شوم و خودم را وا بدهم و فریاد بزنم که من عاشق تو هستم و می خواهم با تو ازدواج کنم. آن وقت است که خر بیاور و باقالی بار کن. دیگر از دیدن همین لبخندهای ملیح او هم که گهگاهی به من می زند محروم می شوم. آخر اگر من جای آقا سیروس بودم دخترم را به شاگرد مغازه و یا پادوی صاحب کارگاه بغلی می دادم؟
می خواهم بروم و در پیاده رو سیگار بکشم و از لای کتاب های چیده شده در ویتیرن مغازه  آقا سیروس فریبا را نگاه کنم. این عشق مثل باتلاقی است که من را در خودش فرو می برد و من خودم را وا داده ام تا بیشتر در آن فرو روم. اصلا شاید فریبا هم عاشق من باشد و من خبر ندارم. ولی این هم خیال باطلی بیش نیست چون در این دوره و زمانه دیگر دخترها چشم و گوش بسته عاشق نمی شوند و حساب همه جای کارشان را می کنند. خوب حق هم دارند چون می خواهند یک عمر زندگی کنند و من هم اگر جای فریبا بودم دوست نداشتم شوهرم پادوی گارگاهی باشد که صاحبش دوست قدیمی پدرم است. وقتی بچه بودم اسباب بازی ها را با حسرت از پشت ویتیرن مغازه نگاه می کردم و می دانستم که من هرگز نمی توانم آنها را داشته باشم. ولی با این حال دیدن آنها از پشت ویترین مغازه بسیار لذت بخش بود و شاید هم این لذت بردن همان سهمی است که مقدور بود نصیب کسانی چون من شود. پس اجازه بدهید که الآن هم بروم و همچون قدیم از پشت ویترین مغازه چیزی را ببینم که برای من هرگز دست یافتنی نخواهد بود.
خوشحالم که شما خواننده های خوبم را دارم و حرفهایم را برای شما می نویسم.

2 comments:

  1. ببین دخترها جنس لطیف و عشق اند یعنی اونها میتونند بوی عشق و علاقه به خودشونو از صد فرسخی احساس کنند. پس رفتار عاشقانه، حرف عاشقانه و حس عاشقانه در برخورد با فریبا داشته باش. اون خودش قضیه رو میفهمه ولی احتمالا به رو خودش هم نمیاره. بعد بذار با این احساس زندگی کنه. بعد اگه ازش خواستگای کنی بخاطر از دست ندادن اون حس معشوق بودن باهات ازدواج میکنه. چون نمیخاد این حس قشنگ دوست داشته شدن رو به یک نه خراب کنه. در ضمن این مربوط به دخترخانمهای نرمال هست و نه بعضی دخترای پولکی و پول دوست امروزی. ثانیا به نظر من کاملا معلومه داستانت ساختگیه اما من عاشق کلام و نوشته اتم مهم نیست واقعیه یا نه. چه اسمی هم انتخاب کردی، فریبا. منو یاد دخترعموم میندازی که اون هم اسمش فریباست و اتفاقا هم خیلی فریباست و دلربا!!!. و از اینکه پاسخ کامنتها رو میدی باید بگم کار بسیار پسندیده ای انجام میدی.

    ReplyDelete
  2. نوشته شما بسیار زیبا و دوست داشتنی است. از این که وقت گذاشتید و برای من کامنت گذاشتید بسیار سپاسگزارم.

    ReplyDelete