Monday, January 7, 2013

به عشق فریبا گرفتار شدم


*  چند روزی است که حالم چندان خوش نیست. غلط نکنم به دام عشق فریبا گرفتار شده ام. شب ها خیال او دست از سرم بر نمی دارد و به هر جایی که نگاه می کنم نقش او را می بینم. عشق بسیار نرم و لطیف است و انسان از قدم گذاشتن بر روی آن لذت می برد و انگار که پای بر روی ابر نهاده است. ولی غافل از این که عشق در بر گیرنده است و انسان را در خود فرو می برد و کسی را توان مقابله با آن نیست. اول سرگرمی و لذت می نماید و سپس درگیری و ملالت می شود. به قول یارو گفتنی که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و یا این که ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد. خلاصه به وضعی گرفتار شده ام که توصیفی ندارد به جز آن که بگویم حالم خراب است. چند روز پیش برای شما گفته بودم که می خواهم به پیاده رو بروم تا بلکه فریبا را از پشت ویترین مغازه کتاب فروشی ببینم. نه تنها او را دیدم بلکه او بیرون آمد و کلی هم با هم صحبت کردیم. شاید مکالمات ما در مجموع چند دقیقه بیشتر طول نکشیده باشد ولی برای من قرن ها به طول انجامید. از آن روز تا کنون صدها بار هر ثانیه از حرف های او را در ذهن خود مرور کردم و خطوط چهره او را به خاطر آوردم. لبخند او همچون فوران نورهای رنگارنگ بر وجودم می نشست و عطش سیری ناپذیر من را شعله ورتر می کرد. کلمات از میان لبهای نمکین او همچون پروانه های رنگارنگ به پرواز در می آمدند و با وجود من در می آمیختند. به طور اتفاقی دستم به دستش خورد و در همان ثانیه کوتاه موجی از انرژی به درون من سرازیر شد و در دلم آشوبی پدیدار گشت و چشمانم سیاهی رفت. قبلا به انتقال انرژی از طریق دستان می خندیدم و انرژی دهندگان را شیاد و کلاه بردار می نامیدم ولی از آن تماس به بعد با خودم گفتم که اگر هم چیزی به نام انتقال انرژی از طریق دستان وجود داشته باشد حتما باید یک نیرویی از نوع عشق باشد.
* حالا دوباره برگشتم به همان نقطه سر خط. به همان جایی که به جای جلو رفتن پایین می رود. از عاقبت این عشق خود هراسناک هستم و نمی دانم که سرانجام آن به کجا خواهد انجامید. به نظر می رسد که فریبا هم از گفتگو با من لذت می برد ولی نمی دانم که آیا به عشق دیوانه وار من نسبت به خودش پی برده است یا خیر. البته من خیلی سعی کردم که رفتارم طبیعی باشد و خودم را نبازم تا او متوجه چیزی نشود ولی الآن دعا  می کنم که رنگ رخساره من در آن شب نیمه تاریک گوشه ای از احوالات پریشان من را به او نمایانده باشد.  گاهی به گوشه خلوتی می روم و سر در گریبان خود می گیرم و گریه می کنم ولی خودم هم  نمی دانم که گریه ام برای چیست. شاید سعی می کنم که آشوب دل خود را با گریه آرام کنم و یا این که التهاب درون خودم را فرو نشانم. هر چه که هست گریه کردن تا حدودی من را آرام می کند ولی بدی آن این است که پس از آن احساس عجز و بدبختی می کنم و به خودم می گویم که اصلا چرا روزگار من باید این چنین باشد.  البته می فهمم که مشکل از من است که می خواهم از برکه کوچک خود خارج شوم و قدم در جایی بگذارم که متعلق به من و ایل و طایفه ما نیست. با این که هنوز به هیچ دورانی نرسیده ام احساس تازه به دوران رسیده گی می کنم و از بابت چنین احساسی از خودم شرم دارم. شاید من از آن دسته از آدم هایی باشم که اگر به نوایی برسند ریشه خود را از یاد می برند و گمان می کنند که از روز ازل پسر پادشان بوده اند. از آن کسانی که کم هم نیستند و تا شلوارشان دو تا می شود دماغشان را بالا می گیرند و می گوییند پیف پیف دور و بر من نیایید که همه شما بو می دهید. انگار نه انگار که تا همین چند سال پیش شاگرد پادوی بازار بوده اند و یا گوسفند زنده این طرف و آن طرف می بردند و می فروختند. نمونه اش آقا محمود که تا همین چند سال پیش خانه و زندگی خودش را با گوسفند فروشی از دروازه دولاب به عباس آباد برد.
*  خیلی خوب است که شما نوشته های من را می خوانید و مثل همیشه از شما سپاسگزارم که وقت خودتان را به خواندن من اختصاص داده اید. نمی دانم کارم با فریبا به کجا خواهد انجامید ولی هر چه که هست آن را برای شما می نویسم. شیفت شب کارگاه را خیلی دوست دارم چون همه چیز آرام است و من می توانم با خیال راحت بخوانم و بنویسم. حالا که احوالات خودم را برای شما نگاشته ام احساس بهتری دارم. باید بنشینم و یک تصمصم جدی بگیرم که شجاعانه با فریبا و یا آقا سیروس حرف بزنم چون ادامه این وضعیت من را به کلی مجنون می کند. شاید هم با حاجی این موضوع را در میان بگذارم و از او راهنمایی بخواهم. شاید اصلا نمی بایست من در این اوضاع و احوال عاشق می شدم. خوش به حال لطفعلی که اصلا فکر و خیال ندارد. البته بیچاره با چهل و هشت سال سن هفت تا بچه قد و نیم قد دارد و مثل تراکتور هم کار می کند ولی اصولا آدم بدون فکر و خیالی است و همیشه خیلی ساده و با لهجه آذری می گوید که خدا خودش روزی رسان است. الآن سر و کله اش پیدا می شود که چایی بخورد و استراحت کند. شاید با او هم درد دل کنم و ببینم که چه می گوید. البته به او نمی گویم که عاشق چه کسی شده ام مگر این که خودش حدس زده باشد که به احتمال زیاد هم حدس زده است. می گویند آدم عاشق مثل کبکی است که سرش را به زیر برف می کند و می پندارد که کسی او را نمی بیند در حالی که همگان از حال و روز او خبر دارد و فقط به روی خودشان نمی آورند. لطفعلی گارگر کارگاه است و چهره آفتاب سوخته ای دارد و دستانش همچون سمباده زبر است. چای را در نعلبکی می ریزد و در حالی که قند را می جود با چهره متفکری آن را هورت می کشد. هر زمانی که از او سوالی بکنند اول یک هورت از چای خود می نوشد و سپس جواب می دهد و احتمالا وقتی من نظر او را در مورد عشق بپرسم نیز چنین کاری را خواهد کرد. بگذارید بروم و چای تازه دم کنم تا لطفعلی بر سر کیف بیاید و حرف بزند. 

4 comments:

  1. آقا نیماه. باید بگم که کیبوردت خیلی قشنگه (یه چیز تو مایه های قلمت خیلی قشنگه!!!!). نثر ساده و بی آلایشی داری و خوب با ادم ارتباط برقرار میکنه. قلمت شبیه یک وبلاگ نویسه به اسم ناتاشا. البته اشتباه نکن این تنها ناتاشای دنیاست که مرده و اسمش دخترونه اس!!!!البته به اسم آرش وبلاگ مینوشت و متاسفانه دیگه نمینویسه. من از قلمش یعنی همون سبک نوشت هاش خوشم میومد که تو هم کاملا شبیه به اون مینویسی.! میفهمی که چی میگم! همین طور به نوشتن ادامه بده که شروع نکرده کلی طرفدار پیدا کردی. فقط وبلاگت یک کمی کند بالا میاد خصوصا که استایلش هم انتخابیه کار رو سخت تر میکنه. میتونی یک کاری کنی که تمام پستاتو توی صفحه بیاره بعد روی همون پست که میخاهیم بخونیم کلیک کنیم وکامنتهاش هم در زیرش باشه و نخاهیم دیگه روش کلیک کنیم تا باز بشه. یه چیز توی مایه های وبلاگ آرش. این طوری با این سرعت کم وبلاگ کمتر دردسر میکشیم برای خوندن وبلاگ و اظهار فضل دوستان. مرسی. منتظر پست بعدیت هستیم. زود به زود پست بده

    ReplyDelete
  2. از لطف شما بسیار سپاسگزارم دوست عزیز. بله من وبلاگ مهاجرت به امریکا را می شناسم و ایشان من را بسیار تشویق کرد که وبلاگ ایجاد کنم. البته من به خوبی و روانی او نمی نویسم ولی من همیشه به همان سبک آخرین نوشته ای می نویسم که تحت تاثیر آن قرار گرفته باشم و نوشته های آرش یا ناتاشا هم از آن دسته نوشته هایی بود که من را بسیار جذب کرد و تحت تاثیر خودش قرار داد.
    برای او آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم که دوباره به نوشتن خود ادامه دهد.

    ReplyDelete
  3. قبل ها عادت پاسخگویی نداشتید جناب نیما
    بهرحال ، خیلی خرسندم که نوشته های شما منتشر میشه . هرجا هستید شاد و پیروز باشید

    پ.ن :
    شدیدا به سبک فکری و روانشناختی شما علاقمندم ، تصویرسازی افکار شمااز تصویرسازی افکار خودم ساده تر جلوه میکنه ! شما فوق العاده اید .

    ReplyDelete
  4. شما به من لطف دارید جناب مسعود.
    تا جایی که توانسته ام به نظر دوستان پاسخ داده ام و اگر کوتاهی از من سر زده است من را ببخشید.
    همیشه پیروز و پاینده باشید

    ReplyDelete