Monday, January 28, 2013

اسیر گرانی

حالا آن قدر به تکنولوژی دست یافته ایم که می خواهیم میمون به فضا پرتاب کنیم. معلوم نیست که این میمون بخت برگشته را قرار است از کنج کدام باغ وحشی در بیاورند و راهی آسمان کنند. آخر شما که می دانید هیچ وقت نمی توانید آن میمون سیاه بخت را به زمین برگردانید مگر آزار دارید که این کار را می کنید. تازه اگر هم بخواهید که آن  ماهواره را به زمین برگردانید باز هم آن قدر نشانه گیری شما خوب نیست که آن را در کشور ایران فرود بیاورید و هر جای دیگر دنیا هم که فرود بیاید ماشاءالله آن قدر روابط عمومی دوستانه ای با تمام دنیا داریم که آن ماهواره را توقیف کرده و میمون را هم به جرم ورود بدون اخذ ویزا روانه زندان می کنند. من می خواستم پیشنهاد کنم که لااقل به جای میمون از یک حیوان دیگر مثل قورباغه و یا خرچنگ استفاده کنند تا وقتی که در هوا پودر می شوند آدم زیاد دلش نسوزد ولی بعد دیدم که حکمت استفاده از میمون به خاطر شباهت بیش از حد آن با برخی مسئولین پایه یک کشور ما است که احتمالا قصد دارند در آینده نزدیک به فضا بروند و اوضاع دنیا را برای مدیریت جهانی از آن بالا رصد کنند. در ضمن اگر بتوانند خودشان را به کره ماه برسانند و در آنجا یک پایگاه مقاومت ایجاد کنند می توانند از نظر استراتژیک بر کل منطقه منظومه شمسی تسلط پیدا کنند و حتی تردد ماهواره های دشمن را نیز تحت کنترل خودشان در بیاورند. در ضمن می توانند کل تاسیسات اتمی خودشان را هم سوار ماهواره بکنند و با خودشان به فضا ببرند تا دیگر دست اجنبی به آن نرسد. حالا من که بخیل نیستم اصلا به امید روزی که هر ایرانی یک ماهواره شخصی داشته باشد و با آن به فضا برود. فعلا که هر ایرانی یک ماهواره شخصی دارد ولی نه برای رفتن به فضا بلکه برای دریافت مرسولات فضایی در منزل.
        *هر جقدر که آدم در این مملکت لعنتی سعی می کند که سرش به کار خودش باشد باز هم نمی شود. یعنی نمی گذارند که این طور بشود. باز هم خدا را شکر که روزنامه نگار نیستم ولی خوب به هرحال یک جورهایی هم کله ام بوی قرمه سبزی می دهد. حالا که فریبا به من چراغ سبز نشان داده است یک جورهایی از آن بابت خیالم راحت شده است و تازه به اینجای قضیه رسیده ام که در این مملکت خراب شده تشکیل یک زندگی معمولی کار حضرت فیل است. الآن مملکت ما یک طوری شده است که اگر بخواهند یک خواستگار را جواب کنند فقط کافی است به او بگویند که تو باید بتوانی از پس اجاره یک منزل و مخارج اولیه زندگی بر بیایی. با حاجی صحبت کردم که پس از ازدواج حقوقم را کمی بیشتر کند ولی هر چقدر حساب می کنم می بینم که با این پول ها دیگر نمی توانم جایی را اجاره کنم و از پس مخارج خورد و خوراک خودم و زنم بر بیایم.  عجب غلطی کردم که به فکر زن گرفتن افتادم. آن وقت بعضی آدم های کثافت با خر کردن مردم به نان و نوایی رسیده اند و ثروتی به هم زده اند که دیگر حتی توپ هم تکانشان نمی دهند و اصلا هیچ چیزی به نام پول برایشان مهم نیست. طرف هیکلش دو ریال نمی ارزد ولی سوار یک ماشینی می شود که اگر صدسال درآمد من و کل فک و فامیل من را هم جمع کنند به اندازه یک رینگ و لاستیک آن نمی شود. چطوری؟ فقط به خاطر این که پدرش کار راه انداز آخوندهایی بوده است که بکارت دختران اعدامی را بر می داشتند تا کشتن آنها از نظر شرعی بلامانع شود.  الآن بیایید و ببینید که پسرانش چه دم و دستگاهی به هم زده اند و کمتر از اروپا و کانادا را اصلا قبول ندارند. هر اتفاقی هم که در اینجا رخ دهد سرمایه آنها چند برابر می شود و بدبختی ما هم دو صد چندان می شود. آن یارو مردکه بافوری هم که دیگر اصلا کاری به کار هیچ کسی ندارد و فقط به فکر این است که یک نفر پیدا شود و دنبلانش را بمالاند.
        *در این کشور آدم های بدبختی مثل من همیشه محکوم است که بدبخت بماند و با بدبختی زندگی کند. فکر می کنید چرا من درس نخواندم؟  برای این که درس خواتدن دیگر فقط مال پول دار هاست. اگر بچه آخوند باشی می توانی ده تا دکترا و لیسانس بگیری چون پدر شما می تواند پولش را از حساب بیت المال تامین کند ولی آدم بی سر و پا و بدبختی مثل من که دستش به هیچ جایی بند نیست چگونه می تواند شهریه های میلیونی دانشگاه ها را بپردازد؟ آن وقت ما می شویم آدم بی سواد و آنها می شوند دکتر و مهندس و راهی کشورهای فرنگ می شوند. ببینید که چقدر عزت نفس ما را گرفته اند که من حاضرم حرامزاده باشم ولی پدرم پولدار باشد و یک چیزی از او به من بماسد. تازه همین هم خیال باطلی بیش نیست و من همانی هستم که بوده ام و همیشه هم باقی خواهم ماند. جمعه پیش که به خانه رفتم حرف هایی را به مادرم گفتم که آن پیرزن علیل را به گریه انداختم. زخم های کهنه و قدیمی را شخم زدم و به روی او آوردم و می خواستم از او اقرار بگیرم که با حاجی خوابیده است و من را پس انداخته است. ولی متاسفانه او بر خلاف میل من توانست ثابت کند که من از تخم پدرم هستم و افکاری که در مورد رابطه خودم و حاجی داشتم توهماتی بیش نبوده است. خیلی دوست داشتم که می توانستم یک روز به حاجی بگویم که تو پدر من هستی و وظیفه داری همه کاری را برای من بکنی ولی الآن باید هر لقمه ای را که می اندازد در هوا بگیرم و از روی قدرشناسی برایش دم تکان دهم چون او هیچ وظیفه ای را در قبال من ندارد
        *فردا دوباره قرار است فریبا را ببینم و با هم بیشتر صحبت کنیم. سعی می کنم که آن را برایتان بنویسم. راستی خیلی ممنون که نوشته های من را می خوانید چون وقتی که نوشته ام خواننده ای دارد خیلی احساس خوبی به من می دهد. اگر چیزی به ذهنتان می رسد حتما آن را برایم بنویسید حتی اگر انتقاد است. 

4 comments:

  1. اینکه در مورد چند موضوع می نویسید ، عا لی یه، سپاس .

    ReplyDelete
  2. ممنون ماهور عزیز. از این که وبلاگ من را می خوانید سپاسگزارم

    ReplyDelete
  3. احسان بهرامیJanuary 30, 2013 at 11:32 PM

    خوب آقا تیما دست عیال رو بگیر ببر شهرستان. تو تهران که نمیشه زنده موند با هزار تا گرونیو بدبختی. برین یکی از روستاهای شمال مزرعه داری دامپروی.

    ReplyDelete
  4. نما جان ناشکری نکن. برو دست مادر رو ببوس و معذرت بخواه و از نعمت سلامتی هم که داری شاکر باش همیشه

    ReplyDelete