Monday, January 14, 2013

همچون سیبی که از وسط نصف شده باشد


*هوا آلوده و ترافیک سنگین است ولی من همچنان سعی می کنم که دنیای پیرامون خودم را از ورای غبار خاکستری پوشیده شده بر همه جا رنگی ببینم زیرا می دانم که در زیر این پوسته, زندگی همچنان جریان دارد. آدم هایی که می آیند و می روند هر کدام کتاب خاطراتی هستند که ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارند. بسیاری از این ناگفته ها همچون فضولاتی هستند که انسان در درون شکم خود حمل می کند و همواره به دنبال خلوتگاهی است که آنها را از خود بزداید و از شر آنها رها شود. ولی بیشتر آدم ها نمی دانند که این ناگفته های مدفوع همیشه با ما  هستند و با ما زندگی می کنند و شاید بهتر بشود گفت که بخشی از وجود ما را تشکیل می دهند. من هم مثل دیگران ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارم که  صد البته ترجیح می دهم به جای تشریح آنها در مقابل جمع تنبان شریف خود را پایین کشیده و در برابر دیده آنها قضای حاجت کنم. ولی به هرحال گهگاهی باید این ناگفته ها را در جایی بگویم و یا بنویسم در غیر این صورت وجود آنها همچون فضولات گوارشی درونم را آزار می دهد. حاجی از تمام زندگی من خبر دارد و برای همین وقتی پیش او هستم احساس راحتی می کنم ولی نمی توانم چنین احساسی را نسبت به یک نفر دیگر و مخصوصا فریبا داشته باشم. شب ها کابوس می بینم که مثلا چگونه به او بگویم که برادر شوهر آینده تو قرار است یک نفر باشد که به جرم دزدی و شرارت در زندان است و ممکن است که چنین فردی در زندگی آینده تو مشکلاتی به وجود بیاورد. بعد به این نتیجه می رسم که من اصلا باید با یک فردی ازدواج کنم که از طبقه اجتماعی خودمان باشد نه کسی مثل فریبا که تا کنون نازک تر از گل در زندگی خود نشنیده است. راستش را بخواهید من یک جورهایی در میان طبقات اجتماعی شهر خودم دچار سرگیجه شده ام و دیگر حتی نمی دانم که متعلق به چه طبقه ای هستم. می دانم که بالاخره یک روزی خانواده خودم را به کل ترک خواهم کرد و شاید آن زمان بتوانم طبقه اجتماعی خودم را هم مشخص کنم ولی این کار هم به سادگی امکان پذیر نیست مخصوصا در جایی که انسان ها را بر اساس خانواده آنها می سنجند و فرد بدون خانواده به خصوص در وصلت های فامیلی اصلا معنی ندارد.
*ای کاش لااقل برادر من هم مثل پسر همسایه مان زندانی سیاسی بود و در آن صورت سرم را بالا می گرفتم و با افتخار می گفتم که او در راه مبارزه برای آزادی به زندان افتاده است. و حتی تمام تلاش خودم را می کردم که او را از زندان آزاد کنم و یا پیام او را از درون زندان به گوش همگان برسانم. حتی حاضر بودم مثل سریال فرار از زندان خودم را به داخل زندان بیندازم تا بتوانم او را فراری دهم. بدبختی من اینجا است که نمی توانم او را دوست نداشته باشم چون به همان اندازه که در جامعه آدم بد و شروری است در خانواده همیشه نسبت به من مهربان بود و از من حمایت می کرد. او می گفت که نیما با همه ما فرق دارد و حتما باید درس بخواند و آدم حسابی شود. همیشه عذاب وجدان دارم که او به من افتخار می کند و من حتی از به زبان آوردن نام او شرمگین می شوم. چند بار وقتی که برادرم جوان تر بود جاجی ضمانت او را کرده است و او را از زندان در آورده است ولی الآن دیگر حتی برایش مهم نیست که او در داخل و یا خارج از ندان باشد. من هم الآن  نمی دانم که زن و چهار تا بچه او در چه وضع و حالی هستند و چه کسی خرج آنها را می دهد. می دانم که مادرم با آنها در ارتباط است ولی در جلوی من حرفی از آنها نمی زند. احتمالا برادرزاده هایم در چهارراه های تهران فال و یا آدامس می فروشند. اگر زن داداشم می توانست در خانه های مردم کار کند خیلی خوب بود ولی من این حرفه را بسیار خوب می شناسم و می دانم که در این شغل پیشینه خوب شرط اول است و هیچ کسی حاضر نمی شود که همسر یک دزد را برای تمیز کردن به خانه خود راه دهد.حتی نمی دانم که چگونه کرایه اطاق کوچکی که در آن زندگی می کنند را می دهند. وقتی این چیزها را می گویم از خودم شرمنده می شوم که چه عموی بی غیرتی هستم که اصلا زندگی برادر زاده هایم برایم مهم نیست. هر چقدر هم که برادرم بد باشد بچه ها و یا زن او بی گناه هستند و مخصوصا بچه ها که تا چشم باز کرده اند پدرشان در راه زندان در رفت و آمد بوده است. قدیم ها که من هنوز در گیر و دار زندگی آنها بودم یک بار زنش در مقابل مادرم گفته بود که امیدوارم این دفعه دیگر اعدامش کنند تا همه ما از شرش راحت شویم و تکلیفمان روشن شود. مادرم خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد چون از بدبختی های عروسش خبر داشت. من هم خیلی ناراحت شدم چون بالاخره برادر بزرگم بود و برای من مثل پدر می ماند و همیشه حتی وجود نصفه و نیمه او در خانه برای من در این دنیای بی کران امنیت و پشتوانه به حساب می آمد. واقعا اگر حاجی نبود من هیچ کس دیگری را به جز برادر بزرگترم نداشتم ولی بعدها که حاشیه امن حاجی را پیدا کردم او و زندگی و خانواده او به کلی از ذهنم پاک شد.
*شوهر خواهر من هم یکی از دوستان برادر بزرگم بود و آدم بسیار مزخرفی است. از زمانی که خواهرم ازدواج کرد و به خانه بخت رفت دیگر بدبختی های او نیز تمامی نداشت و الآن فقط برای این که بتواند شکم دو بچه اش را سیر کند دارد با او زندگی می کند. یکی از برادرانم در جنوب است و مادرم می گوید که در پای کشتی کار می کند.  آن برادر دیگرم هم بیکار است و گاهی به خانه می رود و از مادرم پول می گیرد. من به شدت به او مشکوک هستم و فکر می کنم که معتاد باشد. روز به روز لاغرتر می شود و از ریخت و قیافه افتاده است. قبلا خیلی خوش تیپ بود و خوش لباس بود و همیشه دخترها به دنبالش بودند ولی الآن طوری شده است که اصلا بعید می دانم که کسی به او نگاه کند. لااقل دیگر برای خریدن لباس و کفش گران قیمت مادرم را تحت فشار نمی گذارد. با این که اختلاف سنی من با این برادرم کمتر از دیگران است ولی هرگز ارتباط خوبی با یکدیگر نداشتیم و هر کدام از ما دنیای کاملا متفاوتی از یکدیگر داشته ایم. راستش فقط برادر بزرگ ترم و خواهرم با من خوب بودند و دو برادر دیگرم اصلا هیچ وقت من را آدم به حساب نمی آوردند و من را از خودشان طرد می کردند.همیشه یک فکری من را بسیار آزار می داد ولی الآن دیگر فکر کردن به آن برایم عادی شده است. نمی دانم اگر این موضوع را به شما بگویم در مورد من چه قضاوتی خواهید کرد ولی من تصمیم گرفته ام که با شما روراست باشم و هر چیزی را که در من می گذرد به شما بگویم. این فکر از زمانی به ذهنم خطور کرد که کتاب بادبادک ران را خواندم. اگر این کتاب را خوانده باشید و یا فیلم آن را دیده باشید ممکن است الآن حدس بزنید که من می خواهم چه چیزی را به شما بگویم که هرگز به هیچ کسی در دنیا نگفته ام .
*من قیافه پدرم را هرگز به یاد نمی آورم ولی می دانم که او آدم بدی نبوده است و یک کارگر ساده بوده است که زحمت می کشیده است تا بتواند یک زندگی بسیار ساده را برای زن و بچه هایش فراهم کند. در مورد این که پدرم چگونه با حاجی آشنا شد چیز زیادی نمی دانم ولی می دانم که مادرم در خانه حاجی کار می کرد و پدرم هم بسیاری از کارهای آنها را انجام می داد. پدر من در اثر یک تصادف رانندگی مرد و من در آن زمان حدود دو سال بیشتر نداشتم و چیزی از آن ماجراها را به خاطر نمی آورم. وقتی کم کم بزرگ شدم متوجه شدم که من با بقیه برادران و خواهرم خیلی فرق می کنم و دنیای کاملا متفاوتی با آنها دارم. تقریبا همه چیزمان در زندگی مثل هم بود ولی انگار که من تافته جدا بافته ای از آنها بودم. یک روز حدود دوازده سالم بود و من و نیره (خواهرم) و امیر (برادرم که پنج سال از من بزرگ تر است و معتاد شده) و حمید (برادر بزرگم که در زندان است) نشسته بودیم و مادرم هم در پای سماور داشت برای همه ما چای می ریخت. من نمی دانم بر سر چه موضوعی با امیر دعوایم شد چون او همیشه من را مسخره می کرد و من نمی توانستم این مسئله را تحمل کنم و با او گلاویز می شدم. این بار هم با او گلاویز شدم و همین طور که به هم فحش می دادیم او هم به من گفت حرامزاده. برای من فحش دادن عادی بود چون هر دوی ما هر دشنامی که گیر می آوردیم به یکدیگر می گفتیم تا لج طرف مقابل را در بیاوریم و به معنی آن چندان کاری نداشتیم. ولی آن زمان وقتی که امیر این حرف را زد یک مرتبه حمید از کوره در رفت و بلند شد و شروع کرد به کتک زدن امیر و در حالی که از شدت خشم چشمانش داشت از کاسه در می آمد کله امیر را به دیوار می کوبید و می گفت بگو غلط کردم. من و نیره و مادرم برای نجات دادن امیر از زیر دستان قوی حمید به سمت آنها شتافتیم و امیر را از دست او نجات دادیم. من خیلی تعجب کرده بودم که چرا حمید این چنین عصبانی شده بود و فکر کردم شاید چون این کلمه به نوعی فحش به مادرم به حساب می آمده است او را چنین برآشفته بود. الآن وقتی خوب فکر می کنم متوجه می شوم که در تمام این سال ها آنها چیزی را می دانسته اند که به روی خودشان نمی آورده اند و سعی می کردند که من اصلا متوجه آن نشوم. بله من بیش از این که شبیه هیچ کدام از برادران و خواهر و یا حتی پدر و مادرم باشم شبیه حاجی بوده ام به طوری که انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند.

10 comments:

  1. Replies
    1. منظورتان را از سه نقطه متوجه نشدم میم عزیز ولی همین که برایم چیزی نوشتید سپاسگزارم.

      Delete
  2. کایت رانر ؛ چه ریسک بزرگی کردید !
    امیدوارم بخوبی جلو بره
    شدیدا مشتاق پست بعدی هستم

    ReplyDelete
  3. من داستان بادبادک باز رو خوندم اما نمیدونم چرا انتظار داشتید که خواننده با اشاره به اون داستان متوجه بشه که چی میخواهید بگید (شاید هم اون داستان نکته ای داشته که من نگرفته باشم).

    ReplyDelete
  4. نه دوست عزیز من. نکته خاصیث نداشت و چون همین طوری به یاد آن داستان افتادم از آن نام بردم.
    از لطف شما سپاسگزارم

    ReplyDelete
  5. من هم منتظر پست بعدی هستم، بی‌صبرانه!

    ReplyDelete
    Replies
    1. از لطف شما سپاسگزارم دوست عزیز

      Delete
  6. تازه خواننده وبلاگت شدم . نوشته هات رو دوست دارم .

    ReplyDelete
    Replies
    1. ممنون دوست عزیز. امیدوارم که همچنان از خواندن نوشته های من لذت ببرید.

      Delete