Wednesday, January 30, 2013

اولین بوسه


        *راستش تا به حال هیچ دختری را نبوسده بودم. یعنی همیشه حجب و حیا چنان بر من حاکم بوده است که هرگز به خودم اجازه نمی دادم که به غبر از چشم خواهری به دختری نگاه کنم. شاید علت آن هم این است که در شغل من اعتماد حرف اول را می زند و کسی که به خانه یک نفر رفت و آمد می کند و تمام امور روزانه او را انجام می دهد در مرتبه اول باید چشم پاک و مطمئن باشد در غیر این صورت خیلی زود به مشکل یر خواهد خورد. در تمام سالهایی که برای حاجی کار کرده ام خیلی زیاد پیش آمده است که مثلا دخترش و یا دوستان دخترش را به جاهای مختلف رسانده ام. حتی یک بار که تولد دخترش بود و من برای کمک به خانه شان رفته بودم دوستانش که در آن شب مست بودند به من گیر دادند و می خواستند با عضو شریف من بازی کنند ولی من از دست آنها فرار کردم. اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که در خانه حاجی کاری را بر خلاف شئونات او انجام دهم چون همواره قیافه حاجی در ذهنم مجسم می شد که به من نهیب می زند و می گوید که ای پسر بی چشم و رو حیف از آن همه اعتمادی که به تو داشته ام. خلاصه این که دیروز برای اولین بار در عمرم یک دختر را بوسیدم و خوشبختانه آن دختر هم کسی است که خیلی او را دوست دارم و می خواهم با او زندگی کنم. احساس بسیار جالبی به من دست داد و تمام اعضا و جوارح بدنم به شوق آمده بودند. راستش هنوز باورم نمی شود که من چنین کاری را کرده ام چون خیلی اتفاقی پیش آمد و قصدی برای آن از پیش نداشتم. وقتی فریبا آمد بالا تا با هم حرف بزنیم به دفتر کارگاه رفتیم و من وقتی در اطاق را بستم دست او را گرفتم و مثلا می خواستم که خیلی جنتلمن باشم و او را به سمت مبل ببرم تا بنشیند ولی تا دستش را گرفتم ناگهان تمایل عجیبی در من به وجود آمد و او را بغل کردم و بوسیدم. وقتی سرم را از او جدا کردم دیدم که با تعجب من را نگاه می کند و من منتظر بودم که به خاطر این کار وقیحانه ام یک کشیده به صورت من بنوازد ولی این بار او من را بوسید و این عمل مدتی ادامه داشت. اصلا دلم نمی خواست که از او جدا شوم و دوست داشتم که تا ابد در همان حالت بمانیم. ضربان قلبم به تندی می زدد و بدنم داغ شده بود. خودش را به من چسباند و چیزم به چیزش اصابت کرد و برق از چشمانم پرید. گرمی بدنش را احساس می کردم و التهاب عجیبی من را فرا گرفته بود. دیگر هیچ کدام از ما حرفی برای گفتن نداشتیم و انگار که جریان روانی تمام ناگفته های ما را  به دیگری انتقال داده بود. تازه فهمیدم که چرا انسان ها عاشق می شوند و سپس ازدواج می کنند. این نسخه ای است که کائنات برای ما پیچیده است و فرامین آن نیز در وجود آدمی حک شده است.
          *حالا دیگر به جز هموار کردن راه ازدواج فکری در من وجود ندارد. از بابت فریبا خیالم راحت است و مطمئن هستم که او هم من را دوست دارد. ای کاش ازدواج این چنین بود که وقتی دو نفر از همدیگر خوششان آمد دست یکدیگر را می گرفتند و به خانه بخت می رفتند. البته من همان خانه بخت را هم ندارم و اصلا هم دلم نمی خواهد که فریبا در اطاق من در کارگاه بخوابد. اصلا در شان او و خانواده او نیست که چنین کاری بکند. من هم اصلا دلم نمی خواهد که داماد سرخانه بشوم و به خانه پدر او بروم. توانایی اجاره کردن یک محل را هم در وضعیت فعلی ندارم. خودم هم نمی دانم که چه خاکی می خواهم بر سر خودم بکنم. به فریبا گفتم که اصلا نگران نباش چون من همه چیز را برای ازدواج مهیا می کنم. ولی نمی دانم که چگونه قرار است چنین کاری را بکنم. باید دوباره با حاجی صحبت کنم و از او کمک بخواهم. مطمئن هستم که حاجی هر کاری را برای من می کند و حتی ممکن است که برای ما خانه ای اجاره کند. هنوز من حساب و کتاب یک زندگی در دستم نیست چون هرگز خرید خانه نکرده ام و نمی دانم که اگر بخواهم مرغ و گوشت و سبزی و میوه بخرم چقدر باید در ماه هزینه کنم. همین طوری می دانم که حقوقم کفاف یک زندگی را نمی دهد ولی شاید بتوانم درآمد دیگری هم برای خودم پیدا کنم تا امور زندگی به خوبی بچرخد. با این که مشکلات بسیار زیادی در سر راه من وجود دارد ولی من باز خیلی خوشحال هستم و در پوست خودم نمی گنجم. لحظه تماس من با فریبا از ذهنم جدا نمی شود و این احساس خوب را همیشه با خودم به همراه دارم. امشب به لطفعلی ماجرایم را گفتم و لبخندی به پهنای صورتش بر چهره سیاه سوخته او نقش بست و در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت و قند درون آن را با ته استکان خرد می کرد گفت مبارک است آقا نیما. دختر بسیار شایسته و خوبی است. انشاءالله که به پای هم پیر شوید. گفتم حالا کو تا ازدواج آقا لطفعلی. فکر کردی به همین سادگی ها است؟ لطفعلی دوباره لبخندی زد و گفت ای آقا نیما شما کجای کاری بابا جان. یک مرتبه چشم باز می کنی و می بینی که چند تا بچه هم بغلت است و خودت هم اصلا نمی فهمی که چطوری روزی همه آنها جور می شود. خدا بزرگ است آقا نیما اصلا نگران هیچ چیزی نباش. مبارک است. واقعا که این آقا لطفعلی دل پاکی دارد. 

No comments:

Post a Comment