Wednesday, January 30, 2013

اولین بوسه


        *راستش تا به حال هیچ دختری را نبوسده بودم. یعنی همیشه حجب و حیا چنان بر من حاکم بوده است که هرگز به خودم اجازه نمی دادم که به غبر از چشم خواهری به دختری نگاه کنم. شاید علت آن هم این است که در شغل من اعتماد حرف اول را می زند و کسی که به خانه یک نفر رفت و آمد می کند و تمام امور روزانه او را انجام می دهد در مرتبه اول باید چشم پاک و مطمئن باشد در غیر این صورت خیلی زود به مشکل یر خواهد خورد. در تمام سالهایی که برای حاجی کار کرده ام خیلی زیاد پیش آمده است که مثلا دخترش و یا دوستان دخترش را به جاهای مختلف رسانده ام. حتی یک بار که تولد دخترش بود و من برای کمک به خانه شان رفته بودم دوستانش که در آن شب مست بودند به من گیر دادند و می خواستند با عضو شریف من بازی کنند ولی من از دست آنها فرار کردم. اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که در خانه حاجی کاری را بر خلاف شئونات او انجام دهم چون همواره قیافه حاجی در ذهنم مجسم می شد که به من نهیب می زند و می گوید که ای پسر بی چشم و رو حیف از آن همه اعتمادی که به تو داشته ام. خلاصه این که دیروز برای اولین بار در عمرم یک دختر را بوسیدم و خوشبختانه آن دختر هم کسی است که خیلی او را دوست دارم و می خواهم با او زندگی کنم. احساس بسیار جالبی به من دست داد و تمام اعضا و جوارح بدنم به شوق آمده بودند. راستش هنوز باورم نمی شود که من چنین کاری را کرده ام چون خیلی اتفاقی پیش آمد و قصدی برای آن از پیش نداشتم. وقتی فریبا آمد بالا تا با هم حرف بزنیم به دفتر کارگاه رفتیم و من وقتی در اطاق را بستم دست او را گرفتم و مثلا می خواستم که خیلی جنتلمن باشم و او را به سمت مبل ببرم تا بنشیند ولی تا دستش را گرفتم ناگهان تمایل عجیبی در من به وجود آمد و او را بغل کردم و بوسیدم. وقتی سرم را از او جدا کردم دیدم که با تعجب من را نگاه می کند و من منتظر بودم که به خاطر این کار وقیحانه ام یک کشیده به صورت من بنوازد ولی این بار او من را بوسید و این عمل مدتی ادامه داشت. اصلا دلم نمی خواست که از او جدا شوم و دوست داشتم که تا ابد در همان حالت بمانیم. ضربان قلبم به تندی می زدد و بدنم داغ شده بود. خودش را به من چسباند و چیزم به چیزش اصابت کرد و برق از چشمانم پرید. گرمی بدنش را احساس می کردم و التهاب عجیبی من را فرا گرفته بود. دیگر هیچ کدام از ما حرفی برای گفتن نداشتیم و انگار که جریان روانی تمام ناگفته های ما را  به دیگری انتقال داده بود. تازه فهمیدم که چرا انسان ها عاشق می شوند و سپس ازدواج می کنند. این نسخه ای است که کائنات برای ما پیچیده است و فرامین آن نیز در وجود آدمی حک شده است.
          *حالا دیگر به جز هموار کردن راه ازدواج فکری در من وجود ندارد. از بابت فریبا خیالم راحت است و مطمئن هستم که او هم من را دوست دارد. ای کاش ازدواج این چنین بود که وقتی دو نفر از همدیگر خوششان آمد دست یکدیگر را می گرفتند و به خانه بخت می رفتند. البته من همان خانه بخت را هم ندارم و اصلا هم دلم نمی خواهد که فریبا در اطاق من در کارگاه بخوابد. اصلا در شان او و خانواده او نیست که چنین کاری بکند. من هم اصلا دلم نمی خواهد که داماد سرخانه بشوم و به خانه پدر او بروم. توانایی اجاره کردن یک محل را هم در وضعیت فعلی ندارم. خودم هم نمی دانم که چه خاکی می خواهم بر سر خودم بکنم. به فریبا گفتم که اصلا نگران نباش چون من همه چیز را برای ازدواج مهیا می کنم. ولی نمی دانم که چگونه قرار است چنین کاری را بکنم. باید دوباره با حاجی صحبت کنم و از او کمک بخواهم. مطمئن هستم که حاجی هر کاری را برای من می کند و حتی ممکن است که برای ما خانه ای اجاره کند. هنوز من حساب و کتاب یک زندگی در دستم نیست چون هرگز خرید خانه نکرده ام و نمی دانم که اگر بخواهم مرغ و گوشت و سبزی و میوه بخرم چقدر باید در ماه هزینه کنم. همین طوری می دانم که حقوقم کفاف یک زندگی را نمی دهد ولی شاید بتوانم درآمد دیگری هم برای خودم پیدا کنم تا امور زندگی به خوبی بچرخد. با این که مشکلات بسیار زیادی در سر راه من وجود دارد ولی من باز خیلی خوشحال هستم و در پوست خودم نمی گنجم. لحظه تماس من با فریبا از ذهنم جدا نمی شود و این احساس خوب را همیشه با خودم به همراه دارم. امشب به لطفعلی ماجرایم را گفتم و لبخندی به پهنای صورتش بر چهره سیاه سوخته او نقش بست و در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت و قند درون آن را با ته استکان خرد می کرد گفت مبارک است آقا نیما. دختر بسیار شایسته و خوبی است. انشاءالله که به پای هم پیر شوید. گفتم حالا کو تا ازدواج آقا لطفعلی. فکر کردی به همین سادگی ها است؟ لطفعلی دوباره لبخندی زد و گفت ای آقا نیما شما کجای کاری بابا جان. یک مرتبه چشم باز می کنی و می بینی که چند تا بچه هم بغلت است و خودت هم اصلا نمی فهمی که چطوری روزی همه آنها جور می شود. خدا بزرگ است آقا نیما اصلا نگران هیچ چیزی نباش. مبارک است. واقعا که این آقا لطفعلی دل پاکی دارد. 

Monday, January 28, 2013

اسیر گرانی

حالا آن قدر به تکنولوژی دست یافته ایم که می خواهیم میمون به فضا پرتاب کنیم. معلوم نیست که این میمون بخت برگشته را قرار است از کنج کدام باغ وحشی در بیاورند و راهی آسمان کنند. آخر شما که می دانید هیچ وقت نمی توانید آن میمون سیاه بخت را به زمین برگردانید مگر آزار دارید که این کار را می کنید. تازه اگر هم بخواهید که آن  ماهواره را به زمین برگردانید باز هم آن قدر نشانه گیری شما خوب نیست که آن را در کشور ایران فرود بیاورید و هر جای دیگر دنیا هم که فرود بیاید ماشاءالله آن قدر روابط عمومی دوستانه ای با تمام دنیا داریم که آن ماهواره را توقیف کرده و میمون را هم به جرم ورود بدون اخذ ویزا روانه زندان می کنند. من می خواستم پیشنهاد کنم که لااقل به جای میمون از یک حیوان دیگر مثل قورباغه و یا خرچنگ استفاده کنند تا وقتی که در هوا پودر می شوند آدم زیاد دلش نسوزد ولی بعد دیدم که حکمت استفاده از میمون به خاطر شباهت بیش از حد آن با برخی مسئولین پایه یک کشور ما است که احتمالا قصد دارند در آینده نزدیک به فضا بروند و اوضاع دنیا را برای مدیریت جهانی از آن بالا رصد کنند. در ضمن اگر بتوانند خودشان را به کره ماه برسانند و در آنجا یک پایگاه مقاومت ایجاد کنند می توانند از نظر استراتژیک بر کل منطقه منظومه شمسی تسلط پیدا کنند و حتی تردد ماهواره های دشمن را نیز تحت کنترل خودشان در بیاورند. در ضمن می توانند کل تاسیسات اتمی خودشان را هم سوار ماهواره بکنند و با خودشان به فضا ببرند تا دیگر دست اجنبی به آن نرسد. حالا من که بخیل نیستم اصلا به امید روزی که هر ایرانی یک ماهواره شخصی داشته باشد و با آن به فضا برود. فعلا که هر ایرانی یک ماهواره شخصی دارد ولی نه برای رفتن به فضا بلکه برای دریافت مرسولات فضایی در منزل.
        *هر جقدر که آدم در این مملکت لعنتی سعی می کند که سرش به کار خودش باشد باز هم نمی شود. یعنی نمی گذارند که این طور بشود. باز هم خدا را شکر که روزنامه نگار نیستم ولی خوب به هرحال یک جورهایی هم کله ام بوی قرمه سبزی می دهد. حالا که فریبا به من چراغ سبز نشان داده است یک جورهایی از آن بابت خیالم راحت شده است و تازه به اینجای قضیه رسیده ام که در این مملکت خراب شده تشکیل یک زندگی معمولی کار حضرت فیل است. الآن مملکت ما یک طوری شده است که اگر بخواهند یک خواستگار را جواب کنند فقط کافی است به او بگویند که تو باید بتوانی از پس اجاره یک منزل و مخارج اولیه زندگی بر بیایی. با حاجی صحبت کردم که پس از ازدواج حقوقم را کمی بیشتر کند ولی هر چقدر حساب می کنم می بینم که با این پول ها دیگر نمی توانم جایی را اجاره کنم و از پس مخارج خورد و خوراک خودم و زنم بر بیایم.  عجب غلطی کردم که به فکر زن گرفتن افتادم. آن وقت بعضی آدم های کثافت با خر کردن مردم به نان و نوایی رسیده اند و ثروتی به هم زده اند که دیگر حتی توپ هم تکانشان نمی دهند و اصلا هیچ چیزی به نام پول برایشان مهم نیست. طرف هیکلش دو ریال نمی ارزد ولی سوار یک ماشینی می شود که اگر صدسال درآمد من و کل فک و فامیل من را هم جمع کنند به اندازه یک رینگ و لاستیک آن نمی شود. چطوری؟ فقط به خاطر این که پدرش کار راه انداز آخوندهایی بوده است که بکارت دختران اعدامی را بر می داشتند تا کشتن آنها از نظر شرعی بلامانع شود.  الآن بیایید و ببینید که پسرانش چه دم و دستگاهی به هم زده اند و کمتر از اروپا و کانادا را اصلا قبول ندارند. هر اتفاقی هم که در اینجا رخ دهد سرمایه آنها چند برابر می شود و بدبختی ما هم دو صد چندان می شود. آن یارو مردکه بافوری هم که دیگر اصلا کاری به کار هیچ کسی ندارد و فقط به فکر این است که یک نفر پیدا شود و دنبلانش را بمالاند.
        *در این کشور آدم های بدبختی مثل من همیشه محکوم است که بدبخت بماند و با بدبختی زندگی کند. فکر می کنید چرا من درس نخواندم؟  برای این که درس خواتدن دیگر فقط مال پول دار هاست. اگر بچه آخوند باشی می توانی ده تا دکترا و لیسانس بگیری چون پدر شما می تواند پولش را از حساب بیت المال تامین کند ولی آدم بی سر و پا و بدبختی مثل من که دستش به هیچ جایی بند نیست چگونه می تواند شهریه های میلیونی دانشگاه ها را بپردازد؟ آن وقت ما می شویم آدم بی سواد و آنها می شوند دکتر و مهندس و راهی کشورهای فرنگ می شوند. ببینید که چقدر عزت نفس ما را گرفته اند که من حاضرم حرامزاده باشم ولی پدرم پولدار باشد و یک چیزی از او به من بماسد. تازه همین هم خیال باطلی بیش نیست و من همانی هستم که بوده ام و همیشه هم باقی خواهم ماند. جمعه پیش که به خانه رفتم حرف هایی را به مادرم گفتم که آن پیرزن علیل را به گریه انداختم. زخم های کهنه و قدیمی را شخم زدم و به روی او آوردم و می خواستم از او اقرار بگیرم که با حاجی خوابیده است و من را پس انداخته است. ولی متاسفانه او بر خلاف میل من توانست ثابت کند که من از تخم پدرم هستم و افکاری که در مورد رابطه خودم و حاجی داشتم توهماتی بیش نبوده است. خیلی دوست داشتم که می توانستم یک روز به حاجی بگویم که تو پدر من هستی و وظیفه داری همه کاری را برای من بکنی ولی الآن باید هر لقمه ای را که می اندازد در هوا بگیرم و از روی قدرشناسی برایش دم تکان دهم چون او هیچ وظیفه ای را در قبال من ندارد
        *فردا دوباره قرار است فریبا را ببینم و با هم بیشتر صحبت کنیم. سعی می کنم که آن را برایتان بنویسم. راستی خیلی ممنون که نوشته های من را می خوانید چون وقتی که نوشته ام خواننده ای دارد خیلی احساس خوبی به من می دهد. اگر چیزی به ذهنتان می رسد حتما آن را برایم بنویسید حتی اگر انتقاد است. 

Friday, January 25, 2013

هفته ای که بر من گذشت


          *گمان کنم که یک مقداری در تشریح احوالات خود زیاده روی کردم و از این بابت از خودم و از شما خجالت می کشم. از زمانی که با فریبا به پارک رفتم و با هم صحبت کردیم طوفان های فکری من هم کمی فروکش کرد و  خیالات واهی  من جای خودشان را به چالش های واقعی دادند. حتی کلمه ای از آن همه حرف هایی که شب و روز در ذهن خود آماده کرده بودم نیز بر زبانم نیامد.  انگار آن کسی که بر روی نیمکت پارک و در کنار فریبا نشسته بود من نبودم و فرد دیگری داشت به جای من صحبت می کرد. این قرار را با پا در میانی حاجی و صحبت او با آقا سیروس به دست آوردم. حالا دیگر همه قضیه علاقه من به فریبا را می دانند و تا کنون کسی به صورت علنی مخالفتی را از خودش نشان نداده است. وقتی این موضوع را به حاجی کفتم طوری واکنش نشان داد که انگار همه چیز را از قبل می دانسته است. البته او همیشه این چنین است و هیچ خبری نمی تواند او را هیجان زده و یا ناراحت و عصبانی کند و انگار که همیشه از قبل هر چیزی را پیش بینی می کند و آمادگی شنیدن آن را دارد.  حاجی از من سوال کرد که آیا با فریبا در این مورد صحبت کرده ام یا خیر و وقتی که جواب منفی من را شنید گفت که اول باید با خود او صحبت کنی و ببینی که اصلا تمایلی به ازدواج با تو دارد یا نه. چنین شد که حاجی قراری برای ما ترتیب داد تا با هم به بوستان کنار کارگاه برویم و با یکدیگر صحبت کنیم. فریبا به من گفت که مخالفت با من بسیار سخت است چون از کودکی من را می شناسد و جز خوبی چیز دیگر از حاجی و یا پدرش در مورد من نشنیده است. در مورد این از من پرسید که آیا آمادگی تشکیل زندگی و تهیه مخارج آن را دارم یا خیر و من هم گفتم که حاجی وعده داده است که به من در مورد تهیه منزل و مخارج اولیه کمک کند و حقوق من را هم زیاد کند تا جایی که بتوانم از عهده مخارج زندگی بر بیایم.  فریبا قانع شد ولی زیاد از این حرف من خوشش نیامد و گفت که به هرحال تو باید بتوانی بر روی پای خودش باشی چون معلوم نیست که حاجی همیشه بتواند از تو حمایت کند. من سرم را به نشانه تایید تکان دادم ولی درست نفهمیدم که منظور او چیست. خوب همه چیز من به حاجی ختم می شود و واقعیت این است که من مطمئن نیستم که بتوانم بدون او  پس هیچ کاری بر آیم.
          *ناگفته نماند که من هم خودم را زیاد دست کم می گیرم چون هرگز بر روی پای خودم نبودم و اعتماد به نفس کافی ندارم. به عنوان مثال الآن من می توانم تمام قطعات دستگاه بافندگی را باز کنم و آنها را تعمیر و یا تعویض کنم و فقط کافی است که صدای آن را بشنوم تا متوجه شوم که چه ایرادی دارد. تمام کارهای حسابداری و مالیات کارگاه و پرداخت حقوق و مخارج را من انجام می دهم و حتی فروش محصولات و وصول مطالبات نیز به عهده من است. تقریبا من هم به اندازه حاجی در بازار اعتبار دارم و چکی که امضای من پای آن باشد مثل وجه نقد دست به دست می چرخد. البته همه می دانند که حاجی آدم خوش حسابی است و به اندازه کافی پول دارد و چون من نماینده او هستم برای همین به من نیز بها می دهند.  خلاصه این که حرف فریبا در مورد مستقل شدن حسابی پشت من را لرزاند چون هرگز در عمرم به این فکر نکرده بودم که از حاجی جدا شوم و برای خودم کار کنم. البته مصطفی هم به کارهای کارگاه و حتی امور بانکی وارد است و من به تازگی بیشتر کارها را به او می سپارم. او جوان پر انرژی و درستکاری است که از استان لرستان به تهران آمده است و تا کنون ندیده ام که مشغله ای به غیر از کار کردن داشته باشد. او پول حقوق خودش را برای خانواده اش می فرستد و خودش با کمترین هزینه ممکن زندگی می کند. وجود او برای من کمک بزرگی است و بقیه کارگران را هم او پیدا کرده است و آنها را سرپرستی می کند. با این که من خودم را یک کارگر ساده می دانم ولی ظاهرم بسیار با کارگران ساده واقعی متفاوت است. لباسم همیشه مرتب و شیک است و در خیابان عینک آفتابی به چشم می زنم و روزها هم در دفتر کارگاه بر روی مبل می نشینم و پایم را بر روی پایم می اندازم و کارهای روزانه مربوط به شرکت را مطالعه می کنم و یا در پشت کامپیوتر هستم و اطلاعات حسابداری را وارد آن می کنم. در شیفت شب هم بیشتر مطالعه شخصی می کنم و یا در اینترنت به دنبال وبلاگ های مختلف می گردم و آنها را می خوانم. البته من همیشه چای را آماده می کنم و کارگرها را دعوت می کنم که چند دقیقه استراحت کنند و در دفتر چای بنوشند تا خستگی کار از تنشان در برود. در این زمان نیز مخ آنها را به کار می گیرم و از احوالاتشان با خبر می شوم. در واقع آبدارچی کارگاه هم من هستم و حتی پس از پایان شیف شب زمین را تمیز می کنم و وسایل کار را مرتب می کنم و در جای خودش قرار می دهم. دوست دارم هر روز صبح که کارگران به سر کار می آیند همه جا برق بزند و از این بابت احساس خوبی به آنها دست بدهد.
          *در هفته ای که برای شما چیزی ننوشتم اوضاع چندان خوشایندی نداشتم و ذهنم پریشان بود. به نظر من عاشقی با یک موج سترگ آغاز می شود که همه چیز را در انسان زیر و رو می کند. فرد عاشق شروع می کند به هذیان گویی و برای مدتی به کلی کنترل امور ذهنی خود را از دست می دهد. وقتی که موج اول خوابید تازه به خود می آید و می بیند که چه تحول عظیمی در وی رخ داده است و در واقع او به فرد دیگری تبدیل شده است. موج دوم عاشقی خانمان برانداز است و این بار شیرازه ذهن انسان را نیز از هم می پاشد. در موج اول فرد عاشق هنوز از همه جا بی خبر است و نمی داند که چه اتفاقی دارد روی می دهد ولی در موج دوم دیگر می داند که گرفتار تلاطم امواج عشق شده است و به عجز خود در مقابله با آن پی می برد. موج دوم عاشقی جنگ واقعی انگیزه رسیدن به معشوق با سختی های قابل لمس رسیدن به او در زندگی واقعی است. و اما موج سوم عشق جایی است که انسان ناامید از مقابله خود را بر روی موج رها می کند تا ببیند که تقدیر برای او چه سرنوشتی را رقم می زند. مشکلات واقعی ازواج برای جوانان آن هم در کشوری مثل ایران چیزی نیست که منطق بتواند آن را حل و فصل کند و هر چه که یک جوان چرتکه بیندازد بیشتر به این نتیجه می رسد که توانایی ازدواج و تشکیل یک خانواده را ندارد. سپس نا امید از همه جا خود را به دست سرنوشت می سپارد. من الآن در موج سوم عشق هستم و از التهاب ذهنی من به اندازه زیادی کاسته شده است. امیدوارم از این پس بتوانم چیزهایی را برای شما بنویسم که خاطر شما را مکدر نکند و از خواندن نوشته من احساس پشیمانی نکنید. 

Monday, January 14, 2013

همچون سیبی که از وسط نصف شده باشد


*هوا آلوده و ترافیک سنگین است ولی من همچنان سعی می کنم که دنیای پیرامون خودم را از ورای غبار خاکستری پوشیده شده بر همه جا رنگی ببینم زیرا می دانم که در زیر این پوسته, زندگی همچنان جریان دارد. آدم هایی که می آیند و می روند هر کدام کتاب خاطراتی هستند که ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارند. بسیاری از این ناگفته ها همچون فضولاتی هستند که انسان در درون شکم خود حمل می کند و همواره به دنبال خلوتگاهی است که آنها را از خود بزداید و از شر آنها رها شود. ولی بیشتر آدم ها نمی دانند که این ناگفته های مدفوع همیشه با ما  هستند و با ما زندگی می کنند و شاید بهتر بشود گفت که بخشی از وجود ما را تشکیل می دهند. من هم مثل دیگران ناگفته های زیادی را در درون خود پنهان دارم که  صد البته ترجیح می دهم به جای تشریح آنها در مقابل جمع تنبان شریف خود را پایین کشیده و در برابر دیده آنها قضای حاجت کنم. ولی به هرحال گهگاهی باید این ناگفته ها را در جایی بگویم و یا بنویسم در غیر این صورت وجود آنها همچون فضولات گوارشی درونم را آزار می دهد. حاجی از تمام زندگی من خبر دارد و برای همین وقتی پیش او هستم احساس راحتی می کنم ولی نمی توانم چنین احساسی را نسبت به یک نفر دیگر و مخصوصا فریبا داشته باشم. شب ها کابوس می بینم که مثلا چگونه به او بگویم که برادر شوهر آینده تو قرار است یک نفر باشد که به جرم دزدی و شرارت در زندان است و ممکن است که چنین فردی در زندگی آینده تو مشکلاتی به وجود بیاورد. بعد به این نتیجه می رسم که من اصلا باید با یک فردی ازدواج کنم که از طبقه اجتماعی خودمان باشد نه کسی مثل فریبا که تا کنون نازک تر از گل در زندگی خود نشنیده است. راستش را بخواهید من یک جورهایی در میان طبقات اجتماعی شهر خودم دچار سرگیجه شده ام و دیگر حتی نمی دانم که متعلق به چه طبقه ای هستم. می دانم که بالاخره یک روزی خانواده خودم را به کل ترک خواهم کرد و شاید آن زمان بتوانم طبقه اجتماعی خودم را هم مشخص کنم ولی این کار هم به سادگی امکان پذیر نیست مخصوصا در جایی که انسان ها را بر اساس خانواده آنها می سنجند و فرد بدون خانواده به خصوص در وصلت های فامیلی اصلا معنی ندارد.
*ای کاش لااقل برادر من هم مثل پسر همسایه مان زندانی سیاسی بود و در آن صورت سرم را بالا می گرفتم و با افتخار می گفتم که او در راه مبارزه برای آزادی به زندان افتاده است. و حتی تمام تلاش خودم را می کردم که او را از زندان آزاد کنم و یا پیام او را از درون زندان به گوش همگان برسانم. حتی حاضر بودم مثل سریال فرار از زندان خودم را به داخل زندان بیندازم تا بتوانم او را فراری دهم. بدبختی من اینجا است که نمی توانم او را دوست نداشته باشم چون به همان اندازه که در جامعه آدم بد و شروری است در خانواده همیشه نسبت به من مهربان بود و از من حمایت می کرد. او می گفت که نیما با همه ما فرق دارد و حتما باید درس بخواند و آدم حسابی شود. همیشه عذاب وجدان دارم که او به من افتخار می کند و من حتی از به زبان آوردن نام او شرمگین می شوم. چند بار وقتی که برادرم جوان تر بود جاجی ضمانت او را کرده است و او را از زندان در آورده است ولی الآن دیگر حتی برایش مهم نیست که او در داخل و یا خارج از ندان باشد. من هم الآن  نمی دانم که زن و چهار تا بچه او در چه وضع و حالی هستند و چه کسی خرج آنها را می دهد. می دانم که مادرم با آنها در ارتباط است ولی در جلوی من حرفی از آنها نمی زند. احتمالا برادرزاده هایم در چهارراه های تهران فال و یا آدامس می فروشند. اگر زن داداشم می توانست در خانه های مردم کار کند خیلی خوب بود ولی من این حرفه را بسیار خوب می شناسم و می دانم که در این شغل پیشینه خوب شرط اول است و هیچ کسی حاضر نمی شود که همسر یک دزد را برای تمیز کردن به خانه خود راه دهد.حتی نمی دانم که چگونه کرایه اطاق کوچکی که در آن زندگی می کنند را می دهند. وقتی این چیزها را می گویم از خودم شرمنده می شوم که چه عموی بی غیرتی هستم که اصلا زندگی برادر زاده هایم برایم مهم نیست. هر چقدر هم که برادرم بد باشد بچه ها و یا زن او بی گناه هستند و مخصوصا بچه ها که تا چشم باز کرده اند پدرشان در راه زندان در رفت و آمد بوده است. قدیم ها که من هنوز در گیر و دار زندگی آنها بودم یک بار زنش در مقابل مادرم گفته بود که امیدوارم این دفعه دیگر اعدامش کنند تا همه ما از شرش راحت شویم و تکلیفمان روشن شود. مادرم خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد چون از بدبختی های عروسش خبر داشت. من هم خیلی ناراحت شدم چون بالاخره برادر بزرگم بود و برای من مثل پدر می ماند و همیشه حتی وجود نصفه و نیمه او در خانه برای من در این دنیای بی کران امنیت و پشتوانه به حساب می آمد. واقعا اگر حاجی نبود من هیچ کس دیگری را به جز برادر بزرگترم نداشتم ولی بعدها که حاشیه امن حاجی را پیدا کردم او و زندگی و خانواده او به کلی از ذهنم پاک شد.
*شوهر خواهر من هم یکی از دوستان برادر بزرگم بود و آدم بسیار مزخرفی است. از زمانی که خواهرم ازدواج کرد و به خانه بخت رفت دیگر بدبختی های او نیز تمامی نداشت و الآن فقط برای این که بتواند شکم دو بچه اش را سیر کند دارد با او زندگی می کند. یکی از برادرانم در جنوب است و مادرم می گوید که در پای کشتی کار می کند.  آن برادر دیگرم هم بیکار است و گاهی به خانه می رود و از مادرم پول می گیرد. من به شدت به او مشکوک هستم و فکر می کنم که معتاد باشد. روز به روز لاغرتر می شود و از ریخت و قیافه افتاده است. قبلا خیلی خوش تیپ بود و خوش لباس بود و همیشه دخترها به دنبالش بودند ولی الآن طوری شده است که اصلا بعید می دانم که کسی به او نگاه کند. لااقل دیگر برای خریدن لباس و کفش گران قیمت مادرم را تحت فشار نمی گذارد. با این که اختلاف سنی من با این برادرم کمتر از دیگران است ولی هرگز ارتباط خوبی با یکدیگر نداشتیم و هر کدام از ما دنیای کاملا متفاوتی از یکدیگر داشته ایم. راستش فقط برادر بزرگ ترم و خواهرم با من خوب بودند و دو برادر دیگرم اصلا هیچ وقت من را آدم به حساب نمی آوردند و من را از خودشان طرد می کردند.همیشه یک فکری من را بسیار آزار می داد ولی الآن دیگر فکر کردن به آن برایم عادی شده است. نمی دانم اگر این موضوع را به شما بگویم در مورد من چه قضاوتی خواهید کرد ولی من تصمیم گرفته ام که با شما روراست باشم و هر چیزی را که در من می گذرد به شما بگویم. این فکر از زمانی به ذهنم خطور کرد که کتاب بادبادک ران را خواندم. اگر این کتاب را خوانده باشید و یا فیلم آن را دیده باشید ممکن است الآن حدس بزنید که من می خواهم چه چیزی را به شما بگویم که هرگز به هیچ کسی در دنیا نگفته ام .
*من قیافه پدرم را هرگز به یاد نمی آورم ولی می دانم که او آدم بدی نبوده است و یک کارگر ساده بوده است که زحمت می کشیده است تا بتواند یک زندگی بسیار ساده را برای زن و بچه هایش فراهم کند. در مورد این که پدرم چگونه با حاجی آشنا شد چیز زیادی نمی دانم ولی می دانم که مادرم در خانه حاجی کار می کرد و پدرم هم بسیاری از کارهای آنها را انجام می داد. پدر من در اثر یک تصادف رانندگی مرد و من در آن زمان حدود دو سال بیشتر نداشتم و چیزی از آن ماجراها را به خاطر نمی آورم. وقتی کم کم بزرگ شدم متوجه شدم که من با بقیه برادران و خواهرم خیلی فرق می کنم و دنیای کاملا متفاوتی با آنها دارم. تقریبا همه چیزمان در زندگی مثل هم بود ولی انگار که من تافته جدا بافته ای از آنها بودم. یک روز حدود دوازده سالم بود و من و نیره (خواهرم) و امیر (برادرم که پنج سال از من بزرگ تر است و معتاد شده) و حمید (برادر بزرگم که در زندان است) نشسته بودیم و مادرم هم در پای سماور داشت برای همه ما چای می ریخت. من نمی دانم بر سر چه موضوعی با امیر دعوایم شد چون او همیشه من را مسخره می کرد و من نمی توانستم این مسئله را تحمل کنم و با او گلاویز می شدم. این بار هم با او گلاویز شدم و همین طور که به هم فحش می دادیم او هم به من گفت حرامزاده. برای من فحش دادن عادی بود چون هر دوی ما هر دشنامی که گیر می آوردیم به یکدیگر می گفتیم تا لج طرف مقابل را در بیاوریم و به معنی آن چندان کاری نداشتیم. ولی آن زمان وقتی که امیر این حرف را زد یک مرتبه حمید از کوره در رفت و بلند شد و شروع کرد به کتک زدن امیر و در حالی که از شدت خشم چشمانش داشت از کاسه در می آمد کله امیر را به دیوار می کوبید و می گفت بگو غلط کردم. من و نیره و مادرم برای نجات دادن امیر از زیر دستان قوی حمید به سمت آنها شتافتیم و امیر را از دست او نجات دادیم. من خیلی تعجب کرده بودم که چرا حمید این چنین عصبانی شده بود و فکر کردم شاید چون این کلمه به نوعی فحش به مادرم به حساب می آمده است او را چنین برآشفته بود. الآن وقتی خوب فکر می کنم متوجه می شوم که در تمام این سال ها آنها چیزی را می دانسته اند که به روی خودشان نمی آورده اند و سعی می کردند که من اصلا متوجه آن نشوم. بله من بیش از این که شبیه هیچ کدام از برادران و خواهر و یا حتی پدر و مادرم باشم شبیه حاجی بوده ام به طوری که انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند.

Monday, January 7, 2013

به عشق فریبا گرفتار شدم


*  چند روزی است که حالم چندان خوش نیست. غلط نکنم به دام عشق فریبا گرفتار شده ام. شب ها خیال او دست از سرم بر نمی دارد و به هر جایی که نگاه می کنم نقش او را می بینم. عشق بسیار نرم و لطیف است و انسان از قدم گذاشتن بر روی آن لذت می برد و انگار که پای بر روی ابر نهاده است. ولی غافل از این که عشق در بر گیرنده است و انسان را در خود فرو می برد و کسی را توان مقابله با آن نیست. اول سرگرمی و لذت می نماید و سپس درگیری و ملالت می شود. به قول یارو گفتنی که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و یا این که ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد. خلاصه به وضعی گرفتار شده ام که توصیفی ندارد به جز آن که بگویم حالم خراب است. چند روز پیش برای شما گفته بودم که می خواهم به پیاده رو بروم تا بلکه فریبا را از پشت ویترین مغازه کتاب فروشی ببینم. نه تنها او را دیدم بلکه او بیرون آمد و کلی هم با هم صحبت کردیم. شاید مکالمات ما در مجموع چند دقیقه بیشتر طول نکشیده باشد ولی برای من قرن ها به طول انجامید. از آن روز تا کنون صدها بار هر ثانیه از حرف های او را در ذهن خود مرور کردم و خطوط چهره او را به خاطر آوردم. لبخند او همچون فوران نورهای رنگارنگ بر وجودم می نشست و عطش سیری ناپذیر من را شعله ورتر می کرد. کلمات از میان لبهای نمکین او همچون پروانه های رنگارنگ به پرواز در می آمدند و با وجود من در می آمیختند. به طور اتفاقی دستم به دستش خورد و در همان ثانیه کوتاه موجی از انرژی به درون من سرازیر شد و در دلم آشوبی پدیدار گشت و چشمانم سیاهی رفت. قبلا به انتقال انرژی از طریق دستان می خندیدم و انرژی دهندگان را شیاد و کلاه بردار می نامیدم ولی از آن تماس به بعد با خودم گفتم که اگر هم چیزی به نام انتقال انرژی از طریق دستان وجود داشته باشد حتما باید یک نیرویی از نوع عشق باشد.
* حالا دوباره برگشتم به همان نقطه سر خط. به همان جایی که به جای جلو رفتن پایین می رود. از عاقبت این عشق خود هراسناک هستم و نمی دانم که سرانجام آن به کجا خواهد انجامید. به نظر می رسد که فریبا هم از گفتگو با من لذت می برد ولی نمی دانم که آیا به عشق دیوانه وار من نسبت به خودش پی برده است یا خیر. البته من خیلی سعی کردم که رفتارم طبیعی باشد و خودم را نبازم تا او متوجه چیزی نشود ولی الآن دعا  می کنم که رنگ رخساره من در آن شب نیمه تاریک گوشه ای از احوالات پریشان من را به او نمایانده باشد.  گاهی به گوشه خلوتی می روم و سر در گریبان خود می گیرم و گریه می کنم ولی خودم هم  نمی دانم که گریه ام برای چیست. شاید سعی می کنم که آشوب دل خود را با گریه آرام کنم و یا این که التهاب درون خودم را فرو نشانم. هر چه که هست گریه کردن تا حدودی من را آرام می کند ولی بدی آن این است که پس از آن احساس عجز و بدبختی می کنم و به خودم می گویم که اصلا چرا روزگار من باید این چنین باشد.  البته می فهمم که مشکل از من است که می خواهم از برکه کوچک خود خارج شوم و قدم در جایی بگذارم که متعلق به من و ایل و طایفه ما نیست. با این که هنوز به هیچ دورانی نرسیده ام احساس تازه به دوران رسیده گی می کنم و از بابت چنین احساسی از خودم شرم دارم. شاید من از آن دسته از آدم هایی باشم که اگر به نوایی برسند ریشه خود را از یاد می برند و گمان می کنند که از روز ازل پسر پادشان بوده اند. از آن کسانی که کم هم نیستند و تا شلوارشان دو تا می شود دماغشان را بالا می گیرند و می گوییند پیف پیف دور و بر من نیایید که همه شما بو می دهید. انگار نه انگار که تا همین چند سال پیش شاگرد پادوی بازار بوده اند و یا گوسفند زنده این طرف و آن طرف می بردند و می فروختند. نمونه اش آقا محمود که تا همین چند سال پیش خانه و زندگی خودش را با گوسفند فروشی از دروازه دولاب به عباس آباد برد.
*  خیلی خوب است که شما نوشته های من را می خوانید و مثل همیشه از شما سپاسگزارم که وقت خودتان را به خواندن من اختصاص داده اید. نمی دانم کارم با فریبا به کجا خواهد انجامید ولی هر چه که هست آن را برای شما می نویسم. شیفت شب کارگاه را خیلی دوست دارم چون همه چیز آرام است و من می توانم با خیال راحت بخوانم و بنویسم. حالا که احوالات خودم را برای شما نگاشته ام احساس بهتری دارم. باید بنشینم و یک تصمصم جدی بگیرم که شجاعانه با فریبا و یا آقا سیروس حرف بزنم چون ادامه این وضعیت من را به کلی مجنون می کند. شاید هم با حاجی این موضوع را در میان بگذارم و از او راهنمایی بخواهم. شاید اصلا نمی بایست من در این اوضاع و احوال عاشق می شدم. خوش به حال لطفعلی که اصلا فکر و خیال ندارد. البته بیچاره با چهل و هشت سال سن هفت تا بچه قد و نیم قد دارد و مثل تراکتور هم کار می کند ولی اصولا آدم بدون فکر و خیالی است و همیشه خیلی ساده و با لهجه آذری می گوید که خدا خودش روزی رسان است. الآن سر و کله اش پیدا می شود که چایی بخورد و استراحت کند. شاید با او هم درد دل کنم و ببینم که چه می گوید. البته به او نمی گویم که عاشق چه کسی شده ام مگر این که خودش حدس زده باشد که به احتمال زیاد هم حدس زده است. می گویند آدم عاشق مثل کبکی است که سرش را به زیر برف می کند و می پندارد که کسی او را نمی بیند در حالی که همگان از حال و روز او خبر دارد و فقط به روی خودشان نمی آورند. لطفعلی گارگر کارگاه است و چهره آفتاب سوخته ای دارد و دستانش همچون سمباده زبر است. چای را در نعلبکی می ریزد و در حالی که قند را می جود با چهره متفکری آن را هورت می کشد. هر زمانی که از او سوالی بکنند اول یک هورت از چای خود می نوشد و سپس جواب می دهد و احتمالا وقتی من نظر او را در مورد عشق بپرسم نیز چنین کاری را خواهد کرد. بگذارید بروم و چای تازه دم کنم تا لطفعلی بر سر کیف بیاید و حرف بزند.