Friday, January 25, 2013

هفته ای که بر من گذشت


          *گمان کنم که یک مقداری در تشریح احوالات خود زیاده روی کردم و از این بابت از خودم و از شما خجالت می کشم. از زمانی که با فریبا به پارک رفتم و با هم صحبت کردیم طوفان های فکری من هم کمی فروکش کرد و  خیالات واهی  من جای خودشان را به چالش های واقعی دادند. حتی کلمه ای از آن همه حرف هایی که شب و روز در ذهن خود آماده کرده بودم نیز بر زبانم نیامد.  انگار آن کسی که بر روی نیمکت پارک و در کنار فریبا نشسته بود من نبودم و فرد دیگری داشت به جای من صحبت می کرد. این قرار را با پا در میانی حاجی و صحبت او با آقا سیروس به دست آوردم. حالا دیگر همه قضیه علاقه من به فریبا را می دانند و تا کنون کسی به صورت علنی مخالفتی را از خودش نشان نداده است. وقتی این موضوع را به حاجی کفتم طوری واکنش نشان داد که انگار همه چیز را از قبل می دانسته است. البته او همیشه این چنین است و هیچ خبری نمی تواند او را هیجان زده و یا ناراحت و عصبانی کند و انگار که همیشه از قبل هر چیزی را پیش بینی می کند و آمادگی شنیدن آن را دارد.  حاجی از من سوال کرد که آیا با فریبا در این مورد صحبت کرده ام یا خیر و وقتی که جواب منفی من را شنید گفت که اول باید با خود او صحبت کنی و ببینی که اصلا تمایلی به ازدواج با تو دارد یا نه. چنین شد که حاجی قراری برای ما ترتیب داد تا با هم به بوستان کنار کارگاه برویم و با یکدیگر صحبت کنیم. فریبا به من گفت که مخالفت با من بسیار سخت است چون از کودکی من را می شناسد و جز خوبی چیز دیگر از حاجی و یا پدرش در مورد من نشنیده است. در مورد این از من پرسید که آیا آمادگی تشکیل زندگی و تهیه مخارج آن را دارم یا خیر و من هم گفتم که حاجی وعده داده است که به من در مورد تهیه منزل و مخارج اولیه کمک کند و حقوق من را هم زیاد کند تا جایی که بتوانم از عهده مخارج زندگی بر بیایم.  فریبا قانع شد ولی زیاد از این حرف من خوشش نیامد و گفت که به هرحال تو باید بتوانی بر روی پای خودش باشی چون معلوم نیست که حاجی همیشه بتواند از تو حمایت کند. من سرم را به نشانه تایید تکان دادم ولی درست نفهمیدم که منظور او چیست. خوب همه چیز من به حاجی ختم می شود و واقعیت این است که من مطمئن نیستم که بتوانم بدون او  پس هیچ کاری بر آیم.
          *ناگفته نماند که من هم خودم را زیاد دست کم می گیرم چون هرگز بر روی پای خودم نبودم و اعتماد به نفس کافی ندارم. به عنوان مثال الآن من می توانم تمام قطعات دستگاه بافندگی را باز کنم و آنها را تعمیر و یا تعویض کنم و فقط کافی است که صدای آن را بشنوم تا متوجه شوم که چه ایرادی دارد. تمام کارهای حسابداری و مالیات کارگاه و پرداخت حقوق و مخارج را من انجام می دهم و حتی فروش محصولات و وصول مطالبات نیز به عهده من است. تقریبا من هم به اندازه حاجی در بازار اعتبار دارم و چکی که امضای من پای آن باشد مثل وجه نقد دست به دست می چرخد. البته همه می دانند که حاجی آدم خوش حسابی است و به اندازه کافی پول دارد و چون من نماینده او هستم برای همین به من نیز بها می دهند.  خلاصه این که حرف فریبا در مورد مستقل شدن حسابی پشت من را لرزاند چون هرگز در عمرم به این فکر نکرده بودم که از حاجی جدا شوم و برای خودم کار کنم. البته مصطفی هم به کارهای کارگاه و حتی امور بانکی وارد است و من به تازگی بیشتر کارها را به او می سپارم. او جوان پر انرژی و درستکاری است که از استان لرستان به تهران آمده است و تا کنون ندیده ام که مشغله ای به غیر از کار کردن داشته باشد. او پول حقوق خودش را برای خانواده اش می فرستد و خودش با کمترین هزینه ممکن زندگی می کند. وجود او برای من کمک بزرگی است و بقیه کارگران را هم او پیدا کرده است و آنها را سرپرستی می کند. با این که من خودم را یک کارگر ساده می دانم ولی ظاهرم بسیار با کارگران ساده واقعی متفاوت است. لباسم همیشه مرتب و شیک است و در خیابان عینک آفتابی به چشم می زنم و روزها هم در دفتر کارگاه بر روی مبل می نشینم و پایم را بر روی پایم می اندازم و کارهای روزانه مربوط به شرکت را مطالعه می کنم و یا در پشت کامپیوتر هستم و اطلاعات حسابداری را وارد آن می کنم. در شیفت شب هم بیشتر مطالعه شخصی می کنم و یا در اینترنت به دنبال وبلاگ های مختلف می گردم و آنها را می خوانم. البته من همیشه چای را آماده می کنم و کارگرها را دعوت می کنم که چند دقیقه استراحت کنند و در دفتر چای بنوشند تا خستگی کار از تنشان در برود. در این زمان نیز مخ آنها را به کار می گیرم و از احوالاتشان با خبر می شوم. در واقع آبدارچی کارگاه هم من هستم و حتی پس از پایان شیف شب زمین را تمیز می کنم و وسایل کار را مرتب می کنم و در جای خودش قرار می دهم. دوست دارم هر روز صبح که کارگران به سر کار می آیند همه جا برق بزند و از این بابت احساس خوبی به آنها دست بدهد.
          *در هفته ای که برای شما چیزی ننوشتم اوضاع چندان خوشایندی نداشتم و ذهنم پریشان بود. به نظر من عاشقی با یک موج سترگ آغاز می شود که همه چیز را در انسان زیر و رو می کند. فرد عاشق شروع می کند به هذیان گویی و برای مدتی به کلی کنترل امور ذهنی خود را از دست می دهد. وقتی که موج اول خوابید تازه به خود می آید و می بیند که چه تحول عظیمی در وی رخ داده است و در واقع او به فرد دیگری تبدیل شده است. موج دوم عاشقی خانمان برانداز است و این بار شیرازه ذهن انسان را نیز از هم می پاشد. در موج اول فرد عاشق هنوز از همه جا بی خبر است و نمی داند که چه اتفاقی دارد روی می دهد ولی در موج دوم دیگر می داند که گرفتار تلاطم امواج عشق شده است و به عجز خود در مقابله با آن پی می برد. موج دوم عاشقی جنگ واقعی انگیزه رسیدن به معشوق با سختی های قابل لمس رسیدن به او در زندگی واقعی است. و اما موج سوم عشق جایی است که انسان ناامید از مقابله خود را بر روی موج رها می کند تا ببیند که تقدیر برای او چه سرنوشتی را رقم می زند. مشکلات واقعی ازواج برای جوانان آن هم در کشوری مثل ایران چیزی نیست که منطق بتواند آن را حل و فصل کند و هر چه که یک جوان چرتکه بیندازد بیشتر به این نتیجه می رسد که توانایی ازدواج و تشکیل یک خانواده را ندارد. سپس نا امید از همه جا خود را به دست سرنوشت می سپارد. من الآن در موج سوم عشق هستم و از التهاب ذهنی من به اندازه زیادی کاسته شده است. امیدوارم از این پس بتوانم چیزهایی را برای شما بنویسم که خاطر شما را مکدر نکند و از خواندن نوشته من احساس پشیمانی نکنید. 

9 comments:

  1. اوه، نکند از ازدواج با اقدامات مقتضی پشیمان هستید؟

    ReplyDelete
    Replies
    1. سیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

      Delete
  2. احسان بهرامیJanuary 25, 2013 at 1:31 PM

    شما که عاشقی بگو چجوری میشه عشقو پیداش کرد. ما که گشتیم نبود

    ReplyDelete
    Replies
    1. باید ناخودآگاه در انسان به وجود بیاید. گمان نکنم گشتنی و پیدا کردنی باشد
      با سپاس از شما

      Delete
  3. ازدواج با اقدامات مقتضی؟ یعنی چه آنوقت؟

    ReplyDelete
  4. یک بنده خدایی وبلاگ مینوشت اسمش ارش بود اون به همسرش میگفت اقدام مقتضی حالا چون هم زمان با تعطیل شدن و نوع نوشتنت شبیه اونه فکر کردن شما اونی هرچند مشخص که اون نیستی و اشتباه دو لپی شده خوب مینویسی ادامه بده فقط یادت باشه یک نفر و به خانوادت اضافه کنی و در واقع دو خانواده رو پیوند بزنی و نه مثل خیلیها پیوند که نزنی هیچ بری یک خانواده چدید بسازی اول زندگی هم با همسر آیندت تکلیف چشم و همچشمی را برای ابد روشن کن

    ReplyDelete
    Replies
    1. ممنون دوست عزیزم که توضیح دادید. حالا تازه دو ریالیم افتاد

      Delete
    2. من رو باش که با خودم گفتم کون لقت آرش؛ یکی دیگه پیدا کردم که مثل تو عالی مینویسه :))))))))
      هاهاهاهاهاها

      (میتونی این کامنت رو پاک کنی)

      Delete
    3. راستش متوجه نشدم بهزاد جان. ولی امیدوارم که نوشته های من را هم دوست داشته باشی

      Delete